حساب روزها از دستم در رفته. نمیدانم چندوقت پیش بود که دوباره سری به قبرستان دلم زدم. که سعی کردم فراموش کنم و خاک کنم تمام لحظههایی که مرده اند را. تمام حرفهایی که تاریخ انقضا داشتند و تمام احساساتی که عمرشان تمام شده بود را. با دستهای خودم چالش کردم، فرصت دادن دوباره برای بازگشت آدمهایی که یک روزی تصمیم گرفته بودند بروند. چمدان خاطرات را جمع کرده بودند و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنند، رفتن را انتخاب کرده بودند. حالا من ماندهام و یک سنگ قبر. که رویش نوشتهام “تمام شد” … گاهی در وجودمان به قبرستانی محتاجیم، برای تمام چیزهایی که درونمان میمیرند.
- ۱۸ مهر ۰۱ ، ۲۲:۵۸