یک روز تعطیلی بین هفته رو بهونه کردیم ، چمدون رو جمع کردیم و رفتیم همدان . دو روزی موندیم و برگشتیم . قرار شد مادرشوهر جان بعد از اینکه خونه ی خودشون رو برای عید گل انداختن ، بیان کمک من و بیفتیم به جون خونه . پنجشنبه با دست و پاحنایی تولد "ف" دعوت بودیم . داشتیم برمیگشتیم که مامان "ف"گفت میخوایم بیایم خونهتون . خواستی دعوت کنی پنج شمبه نباشه فقط . ما جمعه میتونیم بیایم. گفتم قدمتون روی چشم . احتمالا برای همین جمعه دعوتشون کنم . تا رسیدم خونه زنگ زدم "ن" و گفتم دستم به دامنت ، به اون دوستت که غذاهای خوشمزه درست کرده بود برای مهمونیت بگو من برای جمعه چنتا غذا و دسر و سالاد میخوام ! بقیه ش رو هم خودم درست میکنم . تا امروز و فردا هم زنگ بزنم دعوت کنم مهمون ها رو .
چند روزه دلشوره دارم . نمیدونم . میترسم . میترسم اتفاقی که فکر میکنم داره میفته افتاده باشه و من دیگه کاری از دستم برنیاد برای اینکه جلوش رو بگیرم . قرار بود از همدان که برمیگردیم بریم و پیگیری کنیم و حلش کنیم . ولی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و انگار از یادمون رفته . ولی امروز دوباره به آقای پدر یادآوری میکنم . از چند نفر پرسیدم و هرکدوم جواب هایی دادن که به درد من نمیخورد . خلاصه الآن واقعا توانایی برخورد با اون اتفاق رو ندارم . خدایا خیلی بیشتر از قبل هوام رو داشته باش ...
- ۰ نظر
- ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۴