به رنگ چادرم

Wife / Mom
به رنگ چادرم

علاقمند به کتاب، چای، گل، موسیقی و فیلم
مشتاق رشد و یادگیری

از دماغ فیل افتاده نباشید. لطفا

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۱۴ ب.ظ
سه‌شنبه "م" پیام داد که فردا دوستم داره ناهار میاد پیشمون شما هم با جوجه بیاید . منم پیام دادم باشه میایم . دیگه تا پاشدیم و صبحونه و یه کم کار خونه ، ساعت یک و نیم زدیم بیرون و چند دیقه بعدش رسیدیم به مهمونی. از سر و صدا فهمیدم که مهمون‌ش زود تر از من رسیده. رفتیم بالا و از اون جایی که من اون خانوم رو برای بار اول میدیدم ترجیح دادم بعد از سلام به یک دست دادن ساده رضایت بدیم و ادای دوستای چندین و چند ساله رو در نیاریم که بپریم بغل هم و ماچ و موچ ! خلاصه از اینجا بود که گویا اون خانوم ناراحت شده بود و خب اصلا برام مهم نبود . واقعا نمیتونم الکی یه نفر رو بگیرم بغل و بوسش کنم . اونم برای دیدار اول . رفتیم داخل و دیدم ایشون یه پسر بچه ی 4 ساله ی بعضی وقتا به حرف گوش نکنِ لوس داره ! اسباب بازی ها رو به بچه ها نمیداد و سعی میکرد قلدر بازی در بیاره . میزد . گریه میکرد . مادرش هم هیچی بهش نمیگفت . همه ی این عوامل روی هم باعث شد که حس خیلی خیلی بدی نسبت به ایشون پیدا کنم و اصلا باهاشون هم کلام نشم . بماند که ایشون سن مادر من رو داشتن و ذره ای به اعصاب همایونی فشار نمیاوردن که بچه ی بی تربیت‌شون داره باعث آزار و اذیت بقیه میشه . یکی دوبار هم اومد رد شد از کنار من و من و زد و از اونجایی که دیدم مادرش هیچی نگفت منم بلند گفتم میام میزنمتا :)) بعد دیگه مادر سعی کرد جمع کنه دستِ گلی که پرورش داده رو . گذشت . به زور یکی دو لقمه ناهار خوردم و سریع وسایل‌مون رو جمع کردم و با یک خداحافظی آرامش رو به خودم برگردوندم . تا اینکه دیروز "م" پیام داد دیروز اصلا به دوستم خوش نگذشته و این حرفا. تجربه ی خیلی بدی بود برام و اگر از دیدن یک فرد جدید ناراحت میشدی بهم میگفتی . منم پیام دادم دوست عزیزت خیلی از دماغ فیل افتاده بود و اصلا نظرش برام مهم نیست و اینکه بهش خوش گذشته یا نه هم خیلی بیشتر مهم نیست . هر کس یه اخلاقی داره و من هم در روبرو شدن با افراد جدید و غریبه گارد میکیرم . نمیتونم نقش بازی کنم و الکی قربون صدقه شون برم . مخصوصا این خانوم که از اول خودش مشکل داشت انگار . 
بعد شما فکر کن دیشب آقای پدر اومد گفت پاشید بریم بیرون . خداروشکر خیلی خوش گذشت و خداشاهده وقتی برگشتیم ذره ای از این اتفاقات مضحک یادم نمونده بود الآن کلی به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاد و بتونم بنویسم :)) میخوام بگم داشتن یک آقای پدر و خرید و خرید و خرید :)) همه ی بدی ها رو میشوره و میبره .
  • ۹۶/۱۱/۲۸
  • مهربان بانو

"م"

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی