کابوسهایی که جان میگیرند
دیشب خواب بدی دیدم. تا چشمهام باز شد شدیدا تشنه بودم. رفتم یک لیوان آب بخورم که از پنجره گلدستههای حرم رو دیدم. صدای اذان رو شنیدم و وضو گرفتم و نماز خوندم. خوابیدم. صبح بیدار شدیم و دیدم زینب اصلا رو به راه نیست. چهرهش سفید شده بود و حوصلهی حرف زدن نداشت. صبحانه نخورد. کمی گذشت و حالت تهوع شروع شد. دقیقا مثل چند روز پیش که راهی بیمارستان شدیم. خونهی رفیق بودیم. حاضر شدیم و برگشتیم خونه. از داروخونه اوآراس براش گرفتیم و خورد. اما تاثیری نداشت. با سید رفتیم بیمارستان - سید و راضیه رفقای خیلی قدیمیمون هستن - و دکتر بعد از معاینه یک آمپول و قرص و شربت تجویز کرد. چون میدونستم قراره با آمپول حالش خوب بشه و خب آمپول هم درد داره براش ؛ تا برسیم بیمارستان یاد کتاب گاستون و گودون افتادم. مجموعهی مورد علاقهی زینب. که در یک قسمت قراره آقای دکتر برای گودون آمپول بزنه. گودون میترسه و بعد از آمپول زدن گریه میکنه. گفتم آقای دکتر شاید بخواد برات آمپول بزنه. مثل همون که چند وقت پیش رفتیم بیمارستان و زدی. یادته درد داشت ؟ سرش رو تکون دادو گفتم من پیشتم و هروقت دردت گرفت میتونی به من بگی یا بیای بغلم. موقع آمپول زدن شد و خودش رفت روی تخت خوابید. من دستهاش رو گرفتم و سید پاهای زینب رو. آمپول زد و سریع بلندش کردم بغل کردم. گفتم حتما خیلی درد داشت. من دیدم که چقدر قوی رفتی روی تخت خوابیدی تا آقای دکتر امپول بزنه برات. مرسی که کمک کردی تا حالت خوب بشه.
و برگشتیم خونه. کمی گذشت و سرحال شد. گفت میتونیم با هم صحبت کنیم ؟ گفتم حتما. و حسابی با هم صحبت کردیم. عصر رفتیم حرم و حال همهمون خوب شد ...
راستی ؛ امسال اولین سفر مشهد چهار نفرهی مان را آمدیم.
بتاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۷