۸۳
يكشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۷:۰۶ ق.ظ
خسته از یک روز عجیب و جالب. میدانم یکی از همین هزاران خانه ی این شهر بزرگ روزی خانه ی ما خواهد بود اما باید بگردیم تا پیدایش کنیم. بعد تر دیوارهایش را زرد و آبی میکنم.موسیقی را مشت مشت در خانه میپاشم. مینشینم پشت پنجره ی بهار و کنار چای کتاب و گل هایم محو تماشای آسمان میشوم. تابستان پرده را کنار میزنم تا از نوری که روی فرش می افتد جان بگیرم. بعد بوی باران و خاک را در پاییز نفس میکشم. خانه بوی نارنگی می دهد. بوی قورمه سبزی. بوی عطر تو. که هنوز که هنوز است میدانم و میدانی که هیچ جایی مثل آغوشت برای من خانه نمیشود.