۹۲
میگیرمشون تو بغلم. انگشت هام رو میبرم لای موهاشون و نوازش شون میکنم. آروم در گوش شون میگم : میدونی مامان چقدر دوستت داره ؟ بزرگه میگه آره. چقدر ؟ میگم قد آسمونا. قد کهکشونا. اندازه ی هرچی ستاره که تو آسمونه. اندازه ی تموم کفشدوزک های دنیا. کوچیکه میگه نه. میگم خیلی. به اندازه همه ی اسباب بازی های صورتی. همه ی کش ها و گیره های صورتی. همه ی مدادرنگی های صورتی توی دنیا. همه ی لباس های صورتی. بوس شون میکنم. دوباره تو گوش شون میگم میدونید من عاشق تونم ؟ کم کم چشماشون رو میبندن. محکم تر میگیرم شون تو بغل. میگم تا ته دنیا باهاتونم. هرچی بشه من هستم. هر جا برید مامان پشت سرتونه. دیگه خوابیدن و من دارم مثل هر شب به صدای نفس هاشون گوش میدم. مثل دیونه ها دولا میشم و گوشم رو میذارم روی قفسه سینه شون تا صدای قلب شون رو واضح تر بشنوم. چشمام رو میبندم و گوش میکنم ... حالا ترس میاد و کل وجودم رو میگیره. ترس از روزی که فاصله ی قلب من با قلب دخترا بیشتر از الآن باشه. خیلی بیشتر. شاید از روزی میترسم که دیگه صدای قلب منی وجود نداشته باشه... حالا خیال میکنم که یه کفشدوزک شدم و یک روز بزرگه من رو توی باغ لابه لا ی گل ها پیدا میکنه. یا یک گیره ی صورتی که کوچیکه تو ویترین مغازه دیده و دلش رو برده. میره گیره رو میخره و میزنه به زلفاش ... دیگه کم کم دارن پلک های منم سنگین میشن...