"ن" جان آمد و همین چند دقیقه پیش از پیشمون رفت . چند وقتی بود با کسی رفاقتی حرف نزده بودم . چون رفیقی نبوده یا اگر هم بوده نارفاقتی کرده . بگذریم . زندگی خیلی وقت ها به ساز آدم نمیرقصه و انگار با حرف زدن با "ن" جان فهمیدم که چقدر بعضی جاها زندگی مون شبیه به هم به ساز ما نرقصیده . "ن" جان گفت ولی این دلیل نمیشه تو هم بندازی رو دنده لج و به سازش نرقصی . گفت ساز زندگی تو الآن آقای پدر و دست و پاحنایی هستن . چی از این قشنگ تر . با اونا برقص . با رویاهات . گفت قید اونایی رو که نمیتونن رقص تو و رویاهات رو تماشا کنن رو بزن . اونایی که هرچقدر هم براشون خوب باشی ولی کینه هاشون نمیذاره پاشن و برات دست بزنن . پس یه راه بیشتر برات نمیمونه . مخ زندگی رو بزن . اونوقت مجبوره باهات کنار بیاد . زندگی باید یک رقص شاد باشه به جای یک عمر جنگ . اون هم جنگ نابرابر . اون هم با آدم های قلدری که انداختنت یه گوشه ی رینگ و تا جایی که میخوری دوست دارن بزننت . پس تو نشین . اونجا که دست های "ن" توی دست هام بود و اشک توی چشمام حلقه زده بود ، فهمیدم زندگی هنوز قشنگیاشو داره. پس باید همین قشنگیا رو بگیرم بغل . باید رویاهامو ، زینب مو ، آقای پدر رو ، بگیرم بغل . آدم میتونه هرچقدر هم که سرش شلوغ باشه ، سختی کشیده باشه و زندگی با سازش نرقصیده باشه ، ولی تکیه گاه باشه . رفیق باشه . "ن" باشه ...
- ۰ نظر
- ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۵۲