بشنوید ، خوش حسِ گوش نواز.
- ۰۱ تیر ۰۱ ، ۱۵:۲۴
حسین علیزاده ساز میزند. موسیقی درچشم باد را. از شنیدنش سیر نمیشوم. الآن بیشتر از ۱۰ سال است که این قطعه را گوش میدهم و هربار شنیدنش برایم لذتبخشتر از بار قبل است.
خودم را در آغوش گرفتهام.موسیقی گوش میدهم. کتاب مورد علاقهام را میخوانم. یاد میگیرم. گاهی به خانهی رفیق میروم و مختصر گپ و گفتی میکنیم. به گلها رسیدگی میکنم. گلبرگهایشان را نوازش میکنم. بیشتر با خودم خلوت میکنم. خلوتی خالی از هر فکر و ملاحظهای...
امروز اولین مینی پروژه رو انجام دادم. هر روز رفیق پیام میده و میپرسه درس چطور پیش میره ؟ میگم خوبه. خیلی خوبه. دقیقا همونطور که دوست دارم داره پیش میره. حتی جلوتر از برنامهریزی که نوشته بودم ، هستم. و با هم فکر آیندهای رو میکنیم که روشنه. خیلی روشن...
استاد میگه :"همه میدونیم #ff0000 کد رنگ قرمزه یا اگر هم ندونیم تو چند تا سایت بگردیم وسرچ کنیم میتونیم بفهمیم و کد رنگهای مختلف رو هم پیدا کنیم. اما بپرس و برو دنبالش که چرا این کد میشه رنگ قرمز. چرا یه کد دیگه رنگش فرق میکنه. هیچ چیزی رو همینطوری قبول نکن و سَرسَری یاد نگیر. "
اگر آدم چند ماه پیش بودم میگفتم "چته بابا دختر. قوی باش. شده که شده ". اما الآن میگم عیب نداره. از دست دادی ؟ پس سوگواری کن. سوگواری کن بخاطر چیزی که دوست داشتی و از دستش دادی. وگرنه بغض میشه میچسبه بیخ گلوت. سنگ میشه میفته جلوی پات. دوباره با سر به زمین میخوری. سوگواری کن و بذار این قضیه حل بشه برات. باهاش روبرو شو. گاهی بهش فکر کن و قوی تر پاشو.
یادگیری همیشه برام مهم و ارزشمند بوده. خوندن ؛ تمرین کردن ؛ به چالش کشیدن خودم ؛ دنبال راه حلهای مختلف گشتن و ... به من قدرت میده. مثلا ورزشکاری رو تصور کنید که برای افزایش قدرت بدنیش هر روز باید کلی تمرین کنه تا به نتیجه ی دلخواهش برسه. یادگیری برای من حکم اون تمرین و بدتر حتی ؛ حکم اون مکملهای ورزشی رو داره که به ورزشکار زور بازو میده. این روزها مشغول یادگیری مبحث جدیدی هستم که همهاش از یک درس ۴ واحدی در دانشگاه شروع شد. اول دوستش داشتم. بعد نسبت بهش حس تنفر پیدا کردم. بعد تر دوباره بهش علاقهمند شدم. یکجورهایی حس دوست نداشتنش بهم قدرت روبرو شدن باهاش رو داد و فهمیدم دقیقا همونیه که میخوام. درست همونیه که مغزم بهم احتیاج داره و بعد از چند ساعت که باهاش درگیرم مغزم میگه آخیش ! این شد ! علیالحساب دارم یادمیگیرم. موضوع گسترده و مهمیه. حساب کن هر روز ؛ هر چیزی که تا این لحظه یاد گرفتم رو دوره میکنم و هربار نکتهی جدیدی پیدا میکنم. حالا من کجای این مسیر هستم ؟ در ب بسم اللهش !
قدردان اون ۴؛ ۵ نفری هستم که هر بار میرم در قسمت آمار ها میبینم اومدن اینجا و یه سری زدن. خیلی خوش اومدید. دوست دارم خیلی بیشتر از این روزها بنویسم اما امان از وقت کم و سر شلوغ. به مناسبت ماه مبارک هر روز برنامه داریم و هر شب تا سحر بیدارم و کارها رو پیش میبرم. کتاب میخونم و روزها بیشتر با بچه ها بازی میکنم. برنامه ریزی جدیدی برای بازیها و فعالیتهامون نوشتم و از فردا قراره اجراش کنیم. چند تا کار عقب افتاده داشتم که حسابی ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. این دو هفته انجامشون دادم و خیالم کمی راحت شد. چند شبی هست به دفتر برنامهریزی سر نزدم و کارها رو ننوشتم. چرا ؟ چون اصلا وقت نکردم. و از این بابت کمی ناراحتم. نوشتن همیشه حس خوبی بهم میده و این باعث میشه با تمرکز بیشتری کارها رو پیش ببرم. دوست دارم بعد از ماه مبارک یک کتاب آشپزی همه فن حریف بخرم و دستی به سر و روی آشپزیم بکشم. دوست دارم با مزهها بازی کنم. دنیای غذا و طعمها رو دوست دارم. علیالخصوص الآن که دو تا آشپز کوچک هم همراهیام میکنن. الآن احساس شکرگذاری و کمی خستگی برام حاضره. شب خوش.
روزهای شلوغی را سپری میکنم. چند شبی میشود سری به دفتر برنامهریزیام نزدم و کارهایم را ننوشتم. با این حال در رهایی به سر میبرم و سعی میکنم فعلا در ذهنم برنامهریزی داشته باشم. از اینکه صبحها مجبورم همراه با صبحانه خوردن با دخترها سیستم بغل دستم باشد و نصف حواسم اینجا بقیهش آنجا ؛ احساس خوبی ندارم. چند هفته میشود که باهمخوانی را شروع کردم. داستان از این قرار است که با مادرها دور هم جمع شدیم و کتاب به بچهها گفتن از بچهها شنیدن را میخوانیم و تمرین میکنیم. امسال هم مثل سه سال گذشته نمیتوانم روزه بگیرم. اما فرصت خوبی پیش آمده تا در مورد این ماه با زینب صحبت کنم و فعالیتهای مختلفی با هم انجام دهیم.
مستند جالبی پیدا کردم به اسم Headspace Guide to Meditation. از اسمش پیداست ؛ کمکتان میکند مراقبه کنید. ذهنآگاهی ؛ رهایی ؛ قدردانی و ... اصولی که برای خودمراقبتی لازم داریم و بر هر والدی واجب است آنها را تمرین کند. در لحظههای خوشی ؛ غم ؛ لحظههایی که احساسات شدیدی را تجربه میکند. پیشنهاد میکنم اگر به این مباحث علاقهمندید حتما ببینید. هیچوقت فکر نمیکردم یک روز بنشینم و مستندهای مراقبه ببینم ! ولی عجیب حس خوبی دارد. آرام شدهام. هیولای درونم به یک آرامشی رسیده که انگار خیلی وقت است دنبالش میگشته ...
شب ها هرچقدر وقت مناسبی برای خوابیدن نیست در عوض وقت خوبیه برای فکرکردن. فکر کردن به بازی هایی که قراره فردا با دخترا انجام بدم. فکرکردن به اینکه غذا چی درست کنم. فکرکردن به اینکه آیا فردا وقت میشه دستشون رو بگیرم بریم بالای پشتبوم و از اون بالا شهر رو ببینیم یا نه. فکرکردن به اینکه وقتی صبح بیدار میشم و پرده رو میزنم کنار هوا ابریه یا آفتابی. اصلا من اینقدر آفتاب رو دوست دارم که میتونم هر روز صبح برم تو آسمان؛ بوسش کنم و برگردم. فکرکردن به اینکه وقتی صبح پامیشم و خودم رو توی آینه میبینم یادم نره یه خندهی گنده بچسبونم گوشهی لبم و بعد برم دخترا رو بغل کنم.گوشه کنار این فکرکردن ها؛ فکر کردن به تو. فکرکردن به خوابی که دیشب دیدم. امان از وقت کم بعضی خوابها. وقت خیلی کم. کاش بعضی شب ها بعضی خواب ها کش میومدن. تا به خودت میای که ببینی چی بود ؛ تموم میشن. شب تموم میشه. تو هم تموم میشی. باید بیدار شم. باید برای چند ثانیهی دیگه چشمهام و میبندم و با خودم مرور میکنم. میخندم. خندهم رو برمیدارم میچسبونم رو کتفم و پر میکشم. پرواز میکنم. میرم و با همون حال خوب روزم رو شروع میکنم. میرم و برای همیشه؛ تا خواب بعدی؛ فراموشت میکنم ...
انگار یک جایش میلنگد. دقیقا نمیدانم از کی شروع کرده به لنگیدن. ولی این روزها بیشتر دارم لنگیدنش را میبینم. جلوی چشمهایم. میخواهد پاشد بایستد قد علم کند بگوید ببین من همانم. همان شیر بیشهی چندوقت پیش. اما نمیتواند. سخت است. سعی میکنم لنگیدنش را نبینم. به روی خودم نمیآورم. ادامه میدهم. ادامه میدهم تا فکر نکند واقعا دارد میلنگد. چشمانم را میبندم و لبخند میزنم. خسته ام. خستگیام را نمیبیند. با چشمان خسته بهش لبخند میزنم... او هم لنگیدنش را نمیبیند ...
یک جوری زمین خوردم که همهی بدنم درد میکند. یکی با تمام قدرت میخواست مرا زمین بزند. چند سال است همهی توانم را جمع کردهام. برای همچین روزی. که اگر خواستم زمین بخورم یا اصلا خوردم ! دوباره بلند شوم و با تمام توان به دویدن ادامه بدهم. همین چندروز پیش حول و هوش ظهر بود که لابلای دویدنهایم؛ یکی چنگ انداخت به شانههایم و داشت مرا زمین میزد. میدانستم هر چه فریاد بزنم کسی برای کمک نمیآید. فریاد نزدم. خودم بودم و کابوسهایم. خودم بودم و تنهایی. خودم بودم و یک مشت احساس خاک کرده. یک مشت خاطرهی مهروموم شده که داشتند تنم را قل میدادند ته همان قبری که برایشان کنده بودم. بیل برداشتم و شروع کردم به کندن. درست بود یا نه ؟ نمیدانم. کندم و کندم . تو مرا وادار کردی به کندن. اشکهای مزخرف وقتنشناس اجازه ندادند درست ببینم. ببینم کدام یکی را دارم نبش قبر میکنم. دیر شده بود. همهی خوبهایش با گندترینهایش قاطی شده بود. حالا من مانده بودم و یک قبر خاطره. یک قبر عمیق ... دست میاندازم به قلبم. میخواهم از سینه درش بیاورم و همانجا کنار همهی آنها خاکش کنم . خاکت کنم. این چند سال خوب یاد گرفتهام که همه چیز را دور بیندازم. همه چیزهای مزخرفی که یک روزی دوستشان داشتم. که یک روزی تمام من بودند. اما؛ تو. تو همیشه برایم مقدس بودی. برای همین هیچوقت نتوانستم خیلی چیزها را در گوشت زمزمه کنم. برای همین هیچوقت نتوانستم درست؛ دستهایت را بگیرم. برای همین تک تک بوسه ها و بغلهای وقت و بی وقت را برای خودم حرام کردم. برای همین فقط بازوانت را تجسم کردم. همین. نه. همهاش همین نبود. جانم توان کشیدن ادامهاش را نداشت. خاکت نکردم. شاید یک روز جرات کنم ولی فعلا نه. شاید یک روز روی تمام تو خط بکشم. روی تمام نبودنهایت. روی تمام رفتنهایت. میبینی. هنوز هم این ماهیچهی لعنتی دارد زیر و رو میکند. زل میزنم به ساعت. شب شده بود. تنم خسته بود. قلبم خستهتر. دست از کندن برمیدارم. میخواهم دور دوست داشتنت را خط بکشم. اگر بتوانم ...
ادامه دارد.
یکی بغل گوشم داره میخونه \ فکر و خیالم سرگردونه \ ... آره. فکر و خیالم سرگردونه . از سرگردونی م گفتم براش. همین چندشب پیش برگشتم بهش گفتم ببین رویاهام این نبود. خیالاتم اینا نبود. حال دلم بد بود. گریه کردم . از آرزوهام گفتم براش. گفتم کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟ کی میتونه حال خوب م رو برگردونه ؟ بهش گفتم چند سال پیش یه بار شکستم. یه باری که دیگه هیچ وقت تکرار نشد. گذشت . گذشت تا چند سال بعدش . گفتم عیب نداره . دوباره میرم سراغش. گفتم پاشو دختر. از اول شروع کن. قوی تر شدی. پس شون میگیری. رویاهام و میگم. گفتم دوباره از اول شروع میکنم. این بار دیگه وقتشه. بجنگ دختر. جنگیدم . زمین خوردم . دوباره پاشدم . خودم بودم و خودم . داشتم بهش میرسیدم. دو قدمی ش بودم . یه کم دیگه دستم رو دراز کرده بودم تو مشت م بود . آره. داشتم میرسیدم. که دیدم زیر پام خالی شد ... زیر پام و خالی کردن. قلبم وایساد . نفسم گرفت. خوردم زمین. چه زمین خوردنی ...
بگذریم. دست نکشیدم ازشون. رویاهامو میگم. شاید حالا حالا هم بهشون نرسم. ولی لحظه ای نیست بهشون فکر نکنم. تو رویاهام دارم باهاشون زندگی میکنم. شاید اگر قسمت نبود بهشون برسم بجاش الآن چیزایی دارم که حاضرم بخاطرشون چشمم رو رو همه ی اون رویاها و آرزوها ببندم. فکر و خیالم سرگردون بود . این روزا دیگه نیست . آروم شدم . تسلیم نه ها . هنوز هم براشون میجنگم . ولی اولویت هام عوض شدن . خیالات و آرزوهام تغییر کردن . رفتم تو یک دنیای دیگه. یه دنیای قشنگ تر. اولویت های الآن م قشنگ ترن . مهم ترن . این چاردیواری و این جمع چاهار نفره معنیه قشنگ تری به آرزوهام دادن. قشنگی هایی که آرزوم نبودن ولی الآن زندگی من هستن. دوست شون دارم. حاضرم براشون با همه ی دنیا بجنگم. حتی با آرزوهام ...