به رنگ چادرم

Wife / Mom
به رنگ چادرم

علاقمند به کتاب، چای، گل، موسیقی و فیلم
مشتاق رشد و یادگیری

۵۸ مطلب با موضوع «در سیاره ی من» ثبت شده است

دیشب خواب بدی دیدم. تا چشم‌هام باز شد شدیدا تشنه بودم. رفتم یک لیوان آب بخورم که از پنجره گلدسته‌های حرم رو دیدم. صدای اذان رو شنیدم و وضو گرفتم و نماز خوندم. خوابیدم. صبح بیدار شدیم و دیدم زینب اصلا رو به راه نیست. چهره‌ش سفید شده بود و حوصله‌ی حرف زدن نداشت. صبحانه نخورد. کمی گذشت و حالت تهوع شروع شد. دقیقا مثل چند روز پیش که راهی بیمارستان شدیم. خونه‌ی رفیق بودیم. حاضر شدیم و برگشتیم خونه. از داروخونه اوآراس براش گرفتیم و خورد. اما تاثیری نداشت. با سید رفتیم بیمارستان - سید و راضیه رفقای خیلی قدیمی‌مون هستن - و دکتر بعد از معاینه یک آمپول و قرص و شربت تجویز کرد. چون میدونستم قراره با آمپول حالش خوب بشه و خب آمپول هم درد داره براش ؛ تا برسیم بیمارستان یاد کتاب گاستون و گودون افتادم. مجموعه‌ی مورد علاقه‌ی زینب. که در یک قسمت قراره آقای دکتر برای گودون آمپول بزنه. گودون میترسه و بعد از آمپول زدن گریه میکنه. گفتم آقای دکتر شاید بخواد برات آمپول بزنه. مثل همون که چند وقت پیش رفتیم بیمارستان و زدی. یادته درد داشت ؟ سرش رو تکون دادو گفتم من پیش‌تم و هروقت دردت گرفت میتونی به من بگی یا بیای بغلم. موقع آمپول زدن شد و خودش رفت روی تخت خوابید. من دست‌هاش رو گرفتم و سید پاهای زینب رو. آمپول زد و سریع بلندش کردم بغل کردم. گفتم حتما خیلی درد داشت. من دیدم که چقدر قوی رفتی روی تخت خوابیدی تا آقای دکتر امپول بزنه برات. مرسی که کمک کردی تا حالت خوب بشه. 

و برگشتیم خونه. کمی گذشت و سرحال شد. گفت میتونیم با هم صحبت کنیم ؟ گفتم حتما. و حسابی با هم صحبت کردیم. عصر رفتیم حرم و حال همه‌مون خوب شد ...

راستی ؛ امسال اولین سفر مشهد چهار نفره‌ی مان را آمدیم.

بتاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۷

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۴:۰۱
  • مهربان بانو

دیشب وقتی داشتم با چند تا از مادرهای خارجی درمورد بازی و سرگرم کردن کودکان صحبت میکردم ؛ یکی از آنها حرف قشنگی زد. وقتی دوست داریم کودک‌مان کاری را یاد بگیرد به او آموزش میدهیم. مثلا وقتی میخواهیم نقاشی کردن یاد بگیرد ؛ به او آموزش میدهیم. وفتی میخواهیم او دوچرخه سواری یاد بگیرد‌؛ به او آموزش میدهیم. وقتی مبخواهیم به خوبی شنا کند ؛ به او آموزش میدهیم. ممکن است هزار بار خطا کند ؛ از دوچرخه بیفتد ؛ ما همچنان به آموزش ادامه میدهیم. اما وقتی کودک رفتار نادرستی از خود نشان میدهد : سریعا او را تنبیه میکنیم. درست رفتار کردن کودک نیز مانند بقیه مسایل نیازمند صبوری و آموزش درست است. مقاله‌ی زیر در مورد "احساسات" را از سایت https://illinoisearlylearning.org ترجمه کردم و در چند بخش آنرا پست میکنم.

 

احساسات ؛ فوق‌العاده هستند.

هنگامی که افراد - چه بعنوان والدین چه مربی - زندگی روزمره‌ی خود با کودکان خردسال را توصیف میکنند ؛ اغلب در مورد فراز و نشیب‌های احساسی که کودکان در طول روز و مواقع غذاخوردن ؛ بازی ؛ تعویض لباس ؛ دستشویی رفتن و ... تجربه میکنند ؛ صحبت میکنند. 

مراقبین کودک لحظات شادی و خوشحالی ؛ پرهیجان و پرانرژی را به خوبی لحظات چالش برانگیزی مثل لحظات بدخلقی و گریه‌کردن توصیف کنند. این احساسات متضاد ممکن است همگی در یک بعدازظهر اتفاق بیفتد. این فراز و نشیب ها معمولی‌ست.

کودکان خردسال می‌آموزند که احساسات خود را مدیریت کنند و آنها را با زبان و رفتار مناسب ابراز کنند. والدین ، ​​سرپرستان و معلمان می توانند با گذر زمان برای تبدیل شدن به "مربیان احساسات" ، به کودکان خردسال در ایجاد این درک کمک کنند. 

حال چرا یک بزرگسال باید سعی کند برای کودکان "مربی" باشد تا به آنها در یادگیری احساسات کمک کند؟

یادگیری درباره احساسات کمی شبیه به یادگیری شنا است. شنا آسان ترین چیز برای یادگیری‌ست. برای یادگیری شنا در آب با کسی هستید که شما را راهنمایی کند و در امان نگه دارد. یک مربی شنای خوب در حالی که یک شناگر جدید دستان خود را در آب می کشد تا شنا یادبگیرد ؛ با کلمات؛ مسیر و جهت مثبت و درست را برای بهبود او در کنار استخر ارائه می دهد و او را تشویق میکند.

به همین ترتیب ، کودکان هم یاد می گیرند که به طور مناسب احساسات خود را مدیریت و بیان کنند وقتی کسی در این مسیر به آنها کمک می کند تا افکار و احساسات خود را بدرستی ابراز کنند .یک مربی احساسی خوب در طول لحظات چالش برانگیز کودک را مورد حمایت و تشویق قرار می دهد و به او کمک می کند تا در لحظه های آرام به روش های مناسب بیان و مدیریت احساسات فکر کند .

در اینجا چند روش وجود دارد که مراقبان می توانند مربی احساسات باشند و در هنگام رشد این مهارت های مهم به کودکان کمک کنند:

 

با استفاده از کلمات ؛ احساسات را نامگذاری کنید

به کودکان کمک کنید تا یاد بگیرند که احساسات آنها نام دارند. از کلماتی مانند شاد ، غمگین ، عصبانی ، ناامید ، حسود ، خجالت ، یا تنها استفاده کنید. برای کودکان بسیار خردسال ، میتوانبد تصاویری از احساسات را تهیه و یا نقاشی کنید. وقتی عکسها را مشاهده می کنید با کودک در مورد احساسی که در تصویر هست گفت و گو کنید. احساسات ساده ای مانند شاد ، غمگین و عصبانی و ... . با بزرگتر شدن کودکان ، ممکن است بازتاب ها و گفتگوها طولانی تر شوند. به عنوان مثال ، یک مراقب ممکن است بگوید ، "بنظر میاد امروز بعد از رفتن پسر عمو به خانه ، ناراحت شدی . شاید دوست داری هنوز بازی کنی . اینجور وقت‌ها آدم احساس تنهایی می کنه . آیا چنین احساسی داری؟ "

 

نحوه سهیم شدن احساسات به روشهای مناسب را توصیف کنید
کودکان خردسال به چگونگی صحبت افراد در مورد احساسات گوش می دهند و روش های مناسب برای نشان دادن احساسات خود را از افراد اطراف خود می آموزند. با بیان تجربه خود ، به آنها کمک می کنید تا یاد بگیرند. بگذارید بشنوند شما از کلمات برای گفتن در مورد احساسات خود استفاده می کنید. "وقتی فقط بستنی وانیلی بود خیلی ناامید شدم. من واقعاً بستنی شکلاتی می خواستم! " یا "وقتی می بینم باد برگها را روی شاخه ها تکان میدهد احساس آرامش می کنم."

 

همه‌ی ما احساساتی داریم

به کودکان اجازه دهید بدانند که همه‌ی احساسات و صحبت کردن درباره آنها درست است. به آنها یادآوری کنید که آسیب رساندن به بدن یا احساسات دیگران یا از بین بردن اموال مورد قبول شما نیست . بگویید ، "من می دانم که وقتی برادرت کامیون را از تو می گیرد ، احساس عصبانیت می کنی. به او بگو که میخواهی آن را به تو برگرداند . "

از آنچه در کتاب ها یا فیلم ها می بینید کمک بگیرید و برای آموزش احساسات به کودک استفاده کنید . "به لبخند آن دختر کوچولو نگاه کن! وقتی در پارک تاب می خورد خیلی خوشحال است! "

 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۴۴
  • مهربان بانو

و گاه وی را چیزی ناراحت می کند که دست یافتن به آن برای او مقدر نبوده است...

برایم مقدر نبود؛ ولی بی حکمت هم نبود. این روزها بیشتر از قبل به "حکمت"‌ها پی میبرم. و چقدر خوشحالم. که بازی سرنوشت جوری شد که پای انتخاب‌م ایستادم و این روزها کاری کرد تا بفهمم اگر آن روز آن را برایم نخواسته ؛ در عوض آرامش امروز را برایم مقدر کرده بود . اینکه هرکسی ارزش جنگیدن ندارد.

  • ۲۰ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۹
  • مهربان بانو

شب ها هرچقدر وقت مناسبی برای خوابیدن نیست در عوض وقت خوبیه برای فکرکردن. فکر کردن به بازی هایی که قراره فردا با دخترا انجام بدم. فکرکردن به اینکه غذا چی درست کنم. فکرکردن به اینکه آیا فردا وقت میشه دست‌شون رو بگیرم بریم بالای پشت‌بوم و از اون بالا شهر رو ببینیم یا نه. فکرکردن به اینکه وقتی صبح بیدار میشم و پرده رو میزنم کنار هوا ابریه یا آفتابی. اصلا من اینقدر آفتاب رو دوست دارم که میتونم هر روز صبح برم تو آسمان؛ بوسش کنم و برگردم. فکرکردن به اینکه وقتی صبح پامیشم و خودم رو توی آینه میبینم یادم نره یه خنده‌ی گنده بچسبونم گوشه‌ی لب‌م و بعد برم دخترا رو بغل کنم.گوشه کنار این فکرکردن ها؛ فکر کردن به تو. فکرکردن به خوابی که دیشب‌ دیدم. امان از وقت کم بعضی خواب‌ها. وقت خیلی کم. کاش بعضی شب ها بعضی خواب ها کش میومدن. تا به خودت میای که ببینی چی بود ؛ تموم میشن. شب تموم میشه. تو هم تموم میشی. باید بیدار شم. باید برای چند ثانیه‌ی دیگه چشم‌هام و میبندم و با خودم مرور میکنم. میخندم. خنده‌م رو برمیدارم میچسبونم رو کتف‌م و پر میکشم. پرواز میکنم. میرم و با همون حال خوب روزم رو شروع میکنم. میرم و برای همیشه؛ تا خواب بعدی؛ فراموشت میکنم ...

  • ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۴
  • مهربان بانو

انگار یک جایش میلنگد. دقیقا نمیدانم از کی شروع کرده به لنگیدن. ولی این روزها بیشتر دارم لنگیدنش را میبینم. جلوی چشم‌هایم. میخواهد پاشد بایستد قد علم کند بگوید ببین من همان‌م. همان شیر بیشه‌ی چندوقت پیش. اما نمیتواند. سخت است. سعی میکنم لنگیدنش را نبینم. به روی خودم نمی‌آورم. ادامه میدهم. ادامه میدهم تا فکر نکند واقعا دارد میلنگد. چشمانم را میبندم و لبخند میزنم. خسته ام. خستگی‌ام را نمیبیند. با چشمان خسته بهش لبخند میزنم... او هم لنگیدنش را نمی‌بیند ...

  • ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۰۰
  • مهربان بانو

یک جوری زمین خوردم که همه‌ی بدنم درد میکند. یکی با تمام قدرت میخواست مرا زمین بزند. چند سال است همه‌ی توانم را جمع کرده‌‌ام. برای همچین روزی. که اگر خواستم زمین بخورم یا اصلا خوردم ! دوباره بلند شوم و با تمام توان به دویدن ادامه بدهم. همین چندروز پیش حول و هوش ظهر بود که لابلای دویدن‌هایم؛ یکی چنگ انداخت به شانه‌هایم و داشت مرا زمین میزد. میدانستم هر چه فریاد بزنم کسی برای کمک نمی‌آید. فریاد نزدم. خودم بودم و کابوس‌هایم. خودم بودم و تنهایی. خودم بودم و یک مشت احساس خاک کرده. یک مشت خاطره‌ی مهروموم شده که داشتند تن‌م را قل میدادند ته همان قبری که برایشان کنده بودم. بیل برداشتم و شروع کردم به کندن. درست بود یا نه ؟ نمیدانم. کندم و کندم . تو مرا وادار کردی به کندن. اشک‌های مزخرف وقت‌نشناس‌ اجازه ندادند درست ببینم. ببینم کدام یکی را دارم نبش قبر میکنم. دیر شده بود. همه‌ی خوب‌هایش با گندترین‌هایش قاطی شده بود. حالا من مانده بودم و یک قبر خاطره. یک قبر عمیق ... دست می‌اندازم به قلبم. میخواهم از سینه درش بیاورم و همانجا کنار همه‌ی آنها خاک‌ش کنم . خاکت کنم. این چند سال خوب یاد گرفته‌ام که همه چیز را دور بیندازم. همه چیزهای مزخرفی که یک روزی دوست‌شان داشتم. که یک روزی تمام من بودند. اما؛ تو. تو همیشه برایم مقدس بودی. برای همین هیچ‌وقت نتوانستم خیلی چیزها را در گوشت زمزمه کنم. برای همین هیچ‌وقت نتوانستم درست؛ دست‌هایت را بگیرم. برای همین تک تک بوسه ها و بغل‌های وقت و بی وقت را برای خودم حرام کردم. برای همین فقط بازوانت را تجسم کردم. همین. نه. همه‌اش همین نبود. جانم توان کشیدن ادامه‌اش را نداشت. خاک‌ت نکردم. شاید یک روز جرات کنم ولی فعلا نه. شاید یک روز روی تمام تو خط بکشم. روی تمام نبودن‌هایت. روی تمام رفتن‌هایت. میبینی. هنوز هم این ما‌هیچه‌ی لعنتی دارد زیر و رو میکند. زل میزنم به ساعت. شب شده بود. تن‌م خسته بود. قلبم خسته‌تر. دست از کندن برمیدارم. میخواهم دور دوست داشتن‌ت را خط بکشم. اگر بتوانم ...

 

ادامه دارد. 

  • ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۳
  • مهربان بانو

یکی بغل گوشم داره میخونه \ فکر و خیالم سرگردونه \ ... آره. فکر و خیالم سرگردونه . از سرگردونی م گفتم براش. همین چندشب پیش برگشتم بهش گفتم ببین رویاهام این نبود. خیالاتم اینا نبود. حال دلم بد بود. گریه کردم . از آرزوهام گفتم براش. گفتم کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟ کی میتونه حال خوب م رو برگردونه ؟ بهش گفتم چند سال پیش یه بار شکستم. یه باری که دیگه هیچ وقت تکرار نشد. گذشت . گذشت تا چند سال بعدش . گفتم عیب نداره . دوباره میرم سراغش. گفتم پاشو دختر. از اول شروع کن. قوی تر شدی. پس شون میگیری. رویاهام و میگم. گفتم دوباره از اول شروع میکنم. این بار دیگه وقتشه. بجنگ دختر. جنگیدم . زمین خوردم . دوباره پاشدم . خودم بودم و خودم . داشتم بهش میرسیدم. دو قدمی ش بودم . یه کم دیگه دستم رو دراز کرده بودم تو مشت م بود . آره. داشتم میرسیدم. که دیدم زیر پام خالی شد ... زیر پام و خالی کردن. قلبم وایساد . نفسم گرفت. خوردم زمین. چه زمین خوردنی ... 

بگذریم. دست نکشیدم ازشون. رویاهامو میگم. شاید حالا حالا هم بهشون نرسم. ولی لحظه ای نیست بهشون فکر نکنم. تو رویاهام دارم باهاشون زندگی میکنم. شاید اگر قسمت نبود بهشون برسم بجاش الآن چیزایی دارم که حاضرم بخاطرشون چشمم رو رو همه ی اون رویاها و آرزوها ببندم. فکر و خیالم سرگردون بود . این روزا دیگه نیست . آروم شدم . تسلیم نه ها . هنوز هم براشون میجنگم . ولی اولویت هام عوض شدن . خیالات و آرزوهام تغییر کردن . رفتم تو یک دنیای دیگه. یه دنیای قشنگ تر. اولویت های الآن م قشنگ ترن . مهم ترن . این چاردیواری و این جمع چاهار نفره معنیه قشنگ تری به آرزوهام دادن. قشنگی هایی که آرزوم نبودن ولی الآن زندگی من هستن. دوست شون دارم. حاضرم براشون با همه ی دنیا بجنگم. حتی با آرزوهام ...

  • مهربان بانو

دیگه کم کم داریم به سال نو نزدیک میشیم و بحث همیشه داغ این روزا چیزی نیست جز خونه تکونی !

برای من که خیلی وقت نمیکنم به زیر و بم و خونه برسم و قصد خونه تکونی هم دارم بهترین کار اینه که هر چند روز یه بار از یه گوشه ای شروع کنم تا طی این چند هفته مونده به عید کار ها تموم بشه و بتونم خونه تکونی رو خیلی آهسته و پیوسته انجام بدم. چون چند روز پیش که رفته بودم خونه ی { م } و ازم خواسته بود تو کمدتکونی کمک ش کنم ؛ پس میتونستم رو کمک ش حساب کنم :) اصلا قبل از اینکه من بگم که میای کمک یا نه خودش این موضوع قشنگ رو مطرح و من و به شدت خوشحال کرد !

خونه تکونی من به این صورته که یه فکر اساسی میکنم برای وسایلی که خیلی وفته بدون استفاده موندن. سعی میکنم در نگه نداشتن وسایل غیرضروری کمی دست و دلبازی به خرج بدم. لباس هایی که سالم هستن رو میشورم و تا میکنم. شاید به درد کسی بخوره. وسیله جدید نمیخرنم ! پرده رو عوض نمیکنم ! سرویس چینی ای که تازه اومده تو بازار هیچ وقت نتونسته نظر من و به خودش جلب کنه !  رومبلی ها رو به جای عوض کردن میشورم ! بخوام خیلی تغییر ایجاد کنم یکی دو تا کوسن جدید بهشون اضافه میکنم. وسایل همسر ! آخ از این وسایل بابای خونه که هر گوشه ای مینگری اثری ازشون میبینی :)) این مورد رو هر چندوقت یک بار سر و سامون میدم

و در انتها تا جایی که جان در بدن داشته باشم میسابم :)) در رابطه با سابیدن شعارم اینه : در طول سال ؛ ساعت هایی که قراره به سابیدن بگذره رو میتونم با بچه ها باشم. کتاب بخونیم. باهاشون بازی کنم و بهمون خوش بگذره ! پس سابیدن اساسی ؛ همون سالی یک بار ! 

پس تصمیم گرفتم قبل از اومدن {م } اتاق ها رو سر و سامون بدم تا فقط بمونه آشپزخونه. فعلا و برای شروع ؛ هفته ی اول رو اختصاص دادم به اتاق خودمون و اتاق دخترا. به جاهای دور از دسترس ؛ کمد دیواری ها ؛ بالای کمد دیواری ها. اتاق ؛ کمد ها و کشوهای پرحاشیه ی بچه ها. این وسط کلی وسیله گمشده پیدا کردم.  گوشه موشه ها و کنجا رو تمیز کردم. لباسا رفتن سرجاشون. خلوت کردم. کمی دور ریختم. و خلاصه کلی کار کردم و تو همه ی این کارا دست و پاحنایی هم مشارکت میدادم تا حوصله ش سر نره و بهونه نگیره

تا هفته ی بعد ...

  • مهربان بانو
دیروز اینجا رو بازکردم تا بنویسم که دو دیقه دیگه بستمش . نمیدونم چرا . کلی حرف داشتم . به اندازه ی چند ماه . خدا نگذره از اونی که این بلا رو سر وبلاگ نویسا آورد (:
از همه ی اون چند ماه بگذریم میرسیم به امروز . امروز با دلی پر و چشمی گریان از خواب بیدار شدم . منتظر بودم که یکی بهم سلام کنه تا اشک‌م سرازیر بشه و شد . حالا هی میپرسن چرا . من هم هی بگم نمیدونم . و نمیدونستم واقعا . مشکل از من نبود . از دلم بود که گرفته بود و این گرفتگی هم اومد و رفت و بغل جاش رو گرفت. پاشدم که دیدم صدای قل قل آب تو کتری میاد . چای خوردیم با کیک تولد . تولد 31 سالگی باباجان . بعد ناهار و بعد ترش با باباجان خداحافظی کردیم . 
"ن" پیام داده بود که جمعه میام پیشتون . خوشحالم . پس باید حسابی به خونه برسم . چون پریشب سینک خراب شد و آشپزخونه رو آب برداشت . درست فردای روزی که به قصد خونه تکونی عید کل آشپزخونه رو شستم  ! هنوز بهار نیومده ولی هر سال همین موقع ها بوی شکوفه هاش همه ی آدم ها رو مست میکنه و منم یکی از اون آدم ها . با اینکه امسال کسی نبود کمک‌م کنه تو کارای خونه تکونی ولی دلم نیومد سکون و رخوت منو فرا بگیره و نسبت به باهار جان بی تفاوت باشم . برای رسیدنش پر از ذوقم. حالا هر روز مقداری از کار ها رو جلو میبرم . البته با کمک دخترک 
و بنویسم از مهمون تازه واردمون . مهمونی که 15 هفته ست به جمع سه نفره مون اضافه شده و داره روز به روز خانوم تر یا آقا تر میشه . نمیدونم . این بار اصلا مثل قبل نیست و کلی تفاوت داره . در یک پست جداگانه از تفاوت هاشون میگم و البته با همه ی تفاوت ها هر دو وضعیت برام دوست داشتنی و عاشقانه هستن . وقتی عاشق تر میشم که تمام حواسم رو جمع میکنم کف دستم ، چشمام رو میبندم و همه ی دنیا میشه اون لحظه تا بتونم یه تکونی ازش رو حس کنم . به اوج میرم وقتی به این فکر میکنم که الآن دو تا قلب در وجود من میتپه . به غیر از دو تا قلبی که بیرون از بدنم دارن میتپن . دوست‌تون دارم . 
  • مهربان بانو

دو روزه گوشیم بی هیچ دلیلی خاموش شده و دیگه روشن نمیشه . تا وقتی باباجان خونه ست که گوشیش رو میگیرم و کارهام و انجام میدم . برای وقت هایی هم که نیست اون گوشی اچ‌تی‌سیِ باوفا رو راه انداختم تا حداقل بتونم چک کنم . خلاصه الآن که شدیدا کارم زیاد شده و به گوشی احتیاج دارم این بلا سرش اومد . یک کار جدید شروع کردم . کنار همه ی مشغله هایی که برای خود درست کردم . ولی دوستش دارم. منی که اصلا از عطرها سر در نمیاوردم الآن وارد حوزه‌شون شدم و خیلی مطالب جالبی دارم درموردشون میخونم و منتشر میکنم . دنیای خوب و خوش بویی دارن.

دیروز تولد یک سالگی یه کتاب فروشی های خفن به نام روباه قرمز بود . که برنامه های مختلفی تدارک دیده بودن و یکی از اون برنامه مناسب برای سنین دو سال بود . ساعت 4 شروع میشد تا 5 که ما دیر رسیدیم و برنامه ی این سن تموم شده بود . چند دقیقه بعد برنامه ی گروه سه سال به بالا ها شروع شد . به یکی از فروشنده ها گفتم این برنامه مناسب دو سال هم هست که گفت نه. گفتم خب میمونم اگر دیدم علاقه ای نشون نداد میریم.

خلاصه قصه‌گوی پرانژی نشست و بچه ها رو دور خودش جمع کرد . زینب هم نشست روبروی ایشون. تا شروع کردن به قصه گفتن زینب سراپا گوش شد. حرکاتشون رو تقلید میکرد و هرکاری که میگفتن رو انجام میداد . برای خودم خیلی جالب بود . همه از زینب بزرگتر بودن ولی زینب کاملا باهاشون تعامل داشت و همکاری میکرد. قصه که تموم شد و بچه ها رفتن پیش مامان هاشون خانوم قصه‌گو اومد پیشم و گفت دخترتون کنجکاوتر از بقیه به من نگاه میکرد و این خیلی برام جالب بود . تو خونه زیاد براش کتاب میخونید ؟ گفتم بله . خیلی :) گفت حدس زدم . چون خیلی علاقه نشون میداد و هیجان زیادی داشت. البته این رو هم اضافه کنم که خانوم قصه‌گو جوری قصه خوند که من هم سراپا گوش شدم . خیلی جالب بود برام و من رو تو این فکر فرو برد که دنیای قصه گویی خیلی بزرگ تر از چیزیه که فکرش رو میکردم و دوست دارم حتما یه دوره کلاس برم تا بتونم قصه ها رو با موسیقی و آهنگین برای دست وپاحنایی بخونم . که بدون شک خیلی خیلی براش جذاب تر خواهد بود . 

  • مهربان بانو
بعد از ترخیص از بیمارستان ، دست وپاحنایی به شدت وابسته شده بود . یک ثانیه هم نمیشد از من دور باشه. تا قبل از اون تصمیم گرفته بودم کم کم شروع کنم از شیر بگیرمش که با وجود این داستان و ضعیف شدن و وابسته شدن کلا کنسل شد . یک سال و خورده ای عادت دادنش به تنها تو اتاق خودش خوابیدن یک‌باره از بین رفت و شب ها باید پیش خودمون میخوابید . 
البته من هم اصلا ریسک نمیکردم که بذارم تنها بخوابه چون میترسیدم اون حالت ها ، وحشت هایی که تو بیمارستان پیدا کرده بود ، از خواب با ترس و وحشت پریدن ها دوباره سراغش بیاد و حالت روحی بدی که پیدا کرده بودیم بد تر شه . گفتم حالت روحی بد ، بد برای یک لحظه‌ش بود .
شدیدا عصبی شده بودیم . تحمل زیر صفر . برای من که یک آدم بزرگ بودم بیمارستان تبدیل شده بود به یک دیوانه خانه . طفلک زینب . خدا رو هزار مرتبه شکر که تمام شد اون روزا . دو ماه از داستان بیمارستان میگذره و امشب دومین شبیه که دست وپاحنایی رو دوباره توی تخت‌ش میخوابونم تا دوباره برگرده به عادت قبلیش .
یک نکته ی دیگه اینکه شاید براتون سوال پیش بیاد حالا چه اصراری داری تنها بخوابه ؟ شب هایی که دختر پیش من میخوابه شدیدا بدخواب و بی خواب میشه . میدونه من کنارش خوابیدم و همه ش تقاضای شیر میکنه . تکون میخوره و خودش هم نمیونه قشنگ استراحت کنه . 
ولی تو این مدت سعی کردم به خودم مسلط باشم و دست از بازی کردن برندارم. با همین بازی کردن و بازی درست کردن ها بود که تونستم خودم رو زودتر پیدا کنم . چون میدونستم نیاز اصلی زینب بعد از آغوش پدر و مادر و محبت ، بازی کردنه. 
این روزها هم مشغول خوندن کتابم . جلد پنجم از مجموعه ی " منِ دیگرِ ما " با عنوان "نقش بازی در تربیت" از "محسن عباسی ولدی" . که بنظرم تونستن با قلمی روان به بازی کردن با کودک و فلسفه ی اون بپردازن . 
 
  • مهربان بانو
از آخرین باری که نوشتم فکر کنم پنج ماه میگذره. تو این روزا انفاقای عجیبی افتاد. دست وپاحنایی یک هفته بیمارستان بستری شد. آبجی کوچیکه عقد کرد و باباجان برای اربعین رفت کربلا. ما هم اون مدتی که نبود رفتیم همدان و حسابی غم دوری بابا رو با خرید جبران کردیم. از مریضی زینب بخوام بگم اینکه دست وپاحنایی دچار تب اسهال و استفراغ شده بود. این سه تا رو برای اولین بار با هم میگرفت و ما هم کاملا دست پاچه شده بودیم. نمیدونستیم چرا. چیه. از کجا سر و کله‌ش ‌پیدا شده. ولی هر چی‌ بود خیلی ترسیده بودیم و حسابی دست و پامون رو گم کرده بودیم. حدود شش روز بیمارستان بستری شد. بیمارستان کودکان شهید فهمیده. افتضاح. اعصاب خورد کن. روزهای بد و سخت که هر بار بهش فکر میکنم اعصاب خوردی و گریه به همراه داره.  تمام اون روز ها اگر باباجان نمیومد و بهمون روحیه نمیداد قطعا داغون تر میشدیم و کم میاوردیم.  گ گیری و پیدا نکردن رگ. سوراخ سوراخ کردن بدن بچه و رفتار وحشتناک پرستاران و پرسنل بیمارستان. روز آخر هم خبری از ترخیص‌ نبود ولی دست وپاحنایی بهتر شده بود و باباجان تصمیم گرفت با رضایت خودمون مرخص‌ش کنیم و اگر دوباره اوضاع بد برگشت بریم یک بیمارستان دیگه. که خداروشکر همین که پامون رو گذاشتیم تو خونه روحیه و حال دخترک از این رو به اون رو شد و سریعا بهبود پیدا کرد. 
دوباره خونه ، بازی های جدید ساختنی های جدید و غذاهای جدید. سر خودمون رو گرم کردیم تا اون روزا زودتر برن از یادمون. مسافرت. شمال. همدان. خرید. پارک. رقص. آهنگ. کتاب. جیغ و داد. گل. گلدون. ماهی. سرما. برگ. پاییز. اب‌بازی. ریسه ها. ورزش. بشین پاشو. بازی. بازی. بازی 
آره. انگار داره از یادمون میره. داره از یادمون میره. از اون داستان یک ماه گذشت که دوباره استفراغ میاد سراغ زینب. دوباره گذرمون افتاد به بیمارستان و او آر اس. اما این‌بار تونست یک روزه غول مریضی رو شکست بده. دم شما گرم دخترک‌م. بعدش هم نوبت من شد و کم آوردم و سردرد سرگیجه و ضعف. یک بیمارستان و یک سرم گیر کرده بود تو گلوم که از خجالت‌ش در اومدم. دو سه روزه که دوباره زندگی شیرین شده و روز از نو بازی و شلوغی از نو. خدایاشکرت 
  • مهربان بانو
خونه تکونی سه چاهار روز مونده به عید تموم شد و بلاخره تونستم یک نفس راحتی بکشم . هرچقدر هم روزها رو به نظافت بگذرونم باز آخرش کار هست و هیچوقت در این مورد سر خانوما خلوت نمیشه . در جوای اونایی که میگن چرا در طول سال خونه رو نمیتکونین که نخواید شب عید این کار رو بکنید . ولی اون چند روز حسابی از بازی با دست و پاحنایی غافل شده بودم . عذاب وجدان گرفته بودم شدید . عید شد و وسیله ها رو جمع کردیم و رفتیم همدان . باباجان برنامه ریختن که یک مسافرت یک روزه بریم آبشار بیشه لرستان و برگردیم . رفتیم و جای خیلی قشنگی بود . تنها دغدغه مون غذای زینب بود چون تا به حال چنین مسافرت هایی نرفته بودیم . برگشتیم همدان و فرداش هم حرکت کردیم به سمت تهران . انصافا این جمله که هیچ جایی خونه آدم نمیشه رو باید طلا گرفت . این دو سه روز تونستم بازی نکردن ها رو جبران کنم و کلی کیف کنم با دخترک . راستی ، دخترکم یاد گرفته تعریف کنه . تعریف ها :) عزیزک‌م . حسابی حرف میزنه و دستاش رو هم تکون میده . وقتایی که خیلی سرحاله قشنگ ده دقیقه باهامون حرف میزنه . من که معتاد حرف زدنش شدم . راحت تر بگم با حرف زدن دخترک انگار به جنون میرسم . عشق همراه با جنون . میترسم . از روز به روز بزرگ تر شدن و خانوم تر شدن زینب‌م میترسم . از اینکه کم کم داره از مبل و پله ها و حتی دیوار هم بالا میره میترسم . از این میترسم که بیشتر و بیشتر و بیشتر دارم عاشق‌ش میشوم . از اینکه یک لحظه دوری اش رو نمیتونم تحمل کنم میترسم . هر روز صبح من بیدار میشم ولی انگار قلب من بیرون از سینه ام کنارم خوابیده و دارد میتپد .
  • ۰ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۶
  • مهربان بانو
نوشته بودم یک مساله ای فکرم رو خیلی مشغول کرده . فکر میکردم یک اتفاقی افتاده و همین باعث شد هفته ی بدی رو پشت سر بذارم . دعوا . اعصابِ خورد . بی‌حوصلگی و ... امروز فهمیدم اوت اتفاق نیفتاده و علاوه بر اینکه خیلی خوشحال شدم خیلی هم بابت هفته ی بدی که گذشت غصه خوردم . باید جبران‌ش کنم . چند شب پیش "ع.ح" و خانواده رو دعوت کرده بودم . سر همین مهمونی با مامان دعوام شد . سر مسایلی که بین بابا و "ع.ح" اتفاق افتاده مامان دوست نداشت من دعوت‌شون کنم . ولی به نظرم هر رفتی باید یک آمدی داشتته باشه و من هم دعوت شون کردم . کارهام رو از دو سه روز قبل انجام دادم و خداروشکر این مهمونی هم به خوبی برگزار شد . قرار شد آخر هفته هم مادرشوهر جان بیان کمک‌م تا زود تر خونه تکونی رو شروع کنم. باهار جان داره میاد.
  • مهربان بانو
یک مامانی هست ، توی بلاد کفر، که اسباب بازی های جالبی برای پسربچه‌ش درست میکنه . یوتیوب کانال دارن و من سعی میکنم هر چند روز یک بار ویدیوهاش رو دانلود کنم ، برای دست و پاحنایی درست کنم و بعدش بذارم تو کانال . اکثر بازی هایی که اینجا توی کلاس های مادر و کودک انجام میدن رو ما مادرا خودمون میتونیم با بچه ها توی خونه انجام بدیم . فقط باید کمی صبر و حوصله و مهم تر از همه عشق رو چاشنی خودمون بکنیم . اونوقت میبینید که چقدر ، چقدر لذت بخشه . ما صبح ها به عشق بازی بیدار میشیم و هر بار که با دست و پاحنایی بازی جدیدی درست میکنیم و بعدش دخترک یک ساعت با اون سرگرمه و من هم تمام اون یک ساعت رو با نیش باز بهش زل زدم ، انگار که سرزمین جدیدی رو فتح کردم . انگار به آرزوی دیرینه ام - فضانوردی - رسیدم و حالا دارم روی ماه راه میرم یا تو کهکشان غوطه‌ورم . انگار تمام مدرک های دانشگاهی دنیا رو گرفتم و حالا میتونن پروفسور مامان صدام کنن :) علاوه بر این فیلم ها ، کتاب های زیادی برای بازی با بچه ها در سنین مختلف هست که میتونید از کتاب فروشی ها تهیه کنید . هر وقت میرم سر وقت کتاب هام بدون شک زینب هم پشت سرمه و منتظره من کتاب رو بذارم زمین تا بیاد و به حسابش بررسه :)) دلبرکم . الآن خوابی و زود تر باید بیدار شی تا اگر حوصله مون اومد بریم بیرون یک دوری بزنیم . دیشب تا صبح بارون میومد و حتما امروز اگر خدا بواد تهران هوای بهتری داره . 
  • مهربان بانو