به رنگ چادرم

Wife / Mom
به رنگ چادرم

علاقمند به کتاب، چای، گل، موسیقی و فیلم
مشتاق رشد و یادگیری

۵۸ مطلب با موضوع «در سیاره ی من» ثبت شده است

یک روز تعطیلی بین هفته رو بهونه کردیم ، چمدون رو جمع کردیم و رفتیم همدان . دو روزی موندیم و برگشتیم . قرار شد مادرشوهر جان بعد از اینکه خونه ی خودشون رو برای عید گل انداختن ، بیان کمک من و بیفتیم به جون خونه . پنجشنبه با دست و پاحنایی تولد "ف" دعوت بودیم . داشتیم برمیگشتیم که مامان "ف"گفت میخوایم بیایم خونه‌تون . خواستی دعوت کنی پنج شمبه نباشه فقط . ما جمعه میتونیم بیایم. گفتم قدمتون روی چشم . احتمالا برای همین جمعه دعوت‌شون کنم . تا رسیدم خونه زنگ زدم "ن" و گفتم دستم به دامنت ، به اون دوستت که غذاهای خوشمزه درست کرده بود برای مهمونیت بگو من برای جمعه چنتا غذا و دسر و سالاد میخوام ! بقیه ش رو هم خودم درست میکنم . تا امروز و فردا هم زنگ بزنم دعوت کنم مهمون ها رو . 
چند روزه دل‌شوره دارم . نمیدونم . میترسم . میترسم اتفاقی که فکر میکنم داره میفته افتاده باشه و من دیگه کاری از دستم برنیاد برای اینکه جلوش رو بگیرم . قرار بود از همدان که برمیگردیم بریم و پیگیری کنیم و حل‌ش کنیم . ولی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و انگار از یادمون رفته . ولی امروز دوباره به آقای پدر یادآوری میکنم . از چند نفر پرسیدم و هرکدوم جواب هایی دادن که به درد من نمیخورد . خلاصه الآن واقعا توانایی برخورد با اون اتفاق رو ندارم . خدایا خیلی بیشتر از قبل هوام رو داشته باش ...
  • مهربان بانو
سه‌شنبه "م" پیام داد که فردا دوستم داره ناهار میاد پیشمون شما هم با جوجه بیاید . منم پیام دادم باشه میایم . دیگه تا پاشدیم و صبحونه و یه کم کار خونه ، ساعت یک و نیم زدیم بیرون و چند دیقه بعدش رسیدیم به مهمونی. از سر و صدا فهمیدم که مهمون‌ش زود تر از من رسیده. رفتیم بالا و از اون جایی که من اون خانوم رو برای بار اول میدیدم ترجیح دادم بعد از سلام به یک دست دادن ساده رضایت بدیم و ادای دوستای چندین و چند ساله رو در نیاریم که بپریم بغل هم و ماچ و موچ ! خلاصه از اینجا بود که گویا اون خانوم ناراحت شده بود و خب اصلا برام مهم نبود . واقعا نمیتونم الکی یه نفر رو بگیرم بغل و بوسش کنم . اونم برای دیدار اول . رفتیم داخل و دیدم ایشون یه پسر بچه ی 4 ساله ی بعضی وقتا به حرف گوش نکنِ لوس داره ! اسباب بازی ها رو به بچه ها نمیداد و سعی میکرد قلدر بازی در بیاره . میزد . گریه میکرد . مادرش هم هیچی بهش نمیگفت . همه ی این عوامل روی هم باعث شد که حس خیلی خیلی بدی نسبت به ایشون پیدا کنم و اصلا باهاشون هم کلام نشم . بماند که ایشون سن مادر من رو داشتن و ذره ای به اعصاب همایونی فشار نمیاوردن که بچه ی بی تربیت‌شون داره باعث آزار و اذیت بقیه میشه . یکی دوبار هم اومد رد شد از کنار من و من و زد و از اونجایی که دیدم مادرش هیچی نگفت منم بلند گفتم میام میزنمتا :)) بعد دیگه مادر سعی کرد جمع کنه دستِ گلی که پرورش داده رو . گذشت . به زور یکی دو لقمه ناهار خوردم و سریع وسایل‌مون رو جمع کردم و با یک خداحافظی آرامش رو به خودم برگردوندم . تا اینکه دیروز "م" پیام داد دیروز اصلا به دوستم خوش نگذشته و این حرفا. تجربه ی خیلی بدی بود برام و اگر از دیدن یک فرد جدید ناراحت میشدی بهم میگفتی . منم پیام دادم دوست عزیزت خیلی از دماغ فیل افتاده بود و اصلا نظرش برام مهم نیست و اینکه بهش خوش گذشته یا نه هم خیلی بیشتر مهم نیست . هر کس یه اخلاقی داره و من هم در روبرو شدن با افراد جدید و غریبه گارد میکیرم . نمیتونم نقش بازی کنم و الکی قربون صدقه شون برم . مخصوصا این خانوم که از اول خودش مشکل داشت انگار . 
بعد شما فکر کن دیشب آقای پدر اومد گفت پاشید بریم بیرون . خداروشکر خیلی خوش گذشت و خداشاهده وقتی برگشتیم ذره ای از این اتفاقات مضحک یادم نمونده بود الآن کلی به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاد و بتونم بنویسم :)) میخوام بگم داشتن یک آقای پدر و خرید و خرید و خرید :)) همه ی بدی ها رو میشوره و میبره .
  • مهربان بانو

دو شب بین سریال‌مون وقفه انداختیم تا Leon : The Professional و The Edge Of Love  رو ببینیم . لئون جنایی ، درام ، جالب بود و قشنگ . داستان خوبی داشت . اما د اج آف لاو رو به خاطر بازی Cillian Murphy دیدیم که کلا فیلم زیاد به دل‌م ننشت . بعضی از صحنه ها و بازی با نور و رنگ‌ش عالی بود . دیشب میزبان "م" بودیم . خیلی حرف زدیم . "م" گفت راستی این چند سال اصلا عکس های عروسی‌ت رو نشون‌م ندادی . گفتم آخه ما اصلا عروسی نگرفتیم . باورش نمیشد . گفتم باور کن ما عروسی نگرفتیم . من هیچ‌وقت عروسی دوست نداشتم و نخواهم داشت . شاید یک روز که زینب مدرسه بود زد به سرمون و خودمون دوتایی لباس عروس دومادی پوشیدیم و رفتیم آتلیه و این بشه عروسی‌مون . ولی ما هنوز تو دوران عقدیم :)) داستان من و آقای پدر رو نمیدونستن . خاطرات بد و مزخرفی که لحظه به لحظه داشت دوباره برام تداعی میشد . پر از حس های گنگ و کابوس وار . پر از نامهربانی های مداومِ خانواده . پر از طرد شدگی ، تنفر ، لحظه هایی که فکرهای شومی به سرم میزد و هر لحظه امکان داشت دست به کار ناعاقلانه ای بزنم . خداروشکر که گذشت . گذشت که الآن دست و پاحنایی رو بذارم روی پام و هر چند لحظه یک بار صورتم رو از روی مانیتور برگردونم به چشمهای خواب آلودش خیره شم و قربون صدقه ش برم و یه لبخندی که واقعا نمیتونم حس‌ش رو بنویسم نثارم کنه . که روزها رو به عشق دیدن آقای پدر شب کنیم و وقتی میاد همه ی نبودن ها و تنهایی ها جبران میشه .

  • مهربان بانو

ای سراپا همه خوبی ، لازانیا :)

عکس اولی رو خودم ، دومی رو آقای پدر گرفتن . قشنگ معلومه که عکاس ایشون‌ن :)

  • مهربان بانو
کتری و قوری رو تو محلول سیف کرمی خوابوندم و بعدش گاز رو با اسپری اکتیو تمیز کردم و احتمالا بعد از اینکه کتری و قوری رو شستم سینک رو با سفیدکننده ی دامستوس برق بندازم . سپس به دست‌شویی رفته و با جرم‎‌گیر من به جون‌ سرامیک ها بیفتم . بعد اگر جونی مونده بود برام شیشه ها رو با شیشه پاک‌کن رایت تمیز میکنم . بله ! این چند روز هر کس اومد خونه مون هی پرسید اینو با چی تمیز کنی اونو با چی تمیز میکنی این عالیه این حرف نداره ! یجوری از این مواد تعریف میکردن که واقعا من فکر میکردم پول گرفتن براشون تبلیغ کنن. این وسط منم کار خودم و میکردم و هر جا که دلم میخواست رو با جرم‌گیر تمیز میکردم :)) این یک مورد
مورد دومی که خیلی فکرمو مشغول کرده اون یک جفت دمپایی بچه‌گانه تو دست‌شوییِ ! مامانم وقتی داشته جاهاز میاورده حواسش به این بوده که وقتی مهمون میاد و اگر اون مهمون بچه داشته باشه و اون بچه بخواد بره دستشویی ، حتما یک جفت دمپایی کوچیک باید باشه وگرنه آبرومون میره ، ولی حواسش نبوده وقتی مهمون میاد خیلی بهتره که یه سرویس قشنگ غذاخوری بذاری سر سفره تا مهمون لذت ببره . یا مهمون دلش میخواد روی یه مبل قشنگ بشینه . یا مهمون وقتی میاد و خسته ست بهتره که بره روی تخت بخوابه یا ... بگذریم . دلم خیلی پر تر از این حرفاست که بتونم توی چند خط جاش بدم . پس به حرف آقای پدر گوش میدم و فکرمو با این جور فاکینگ موضوعات خدشه دار نمیکنم که یه وقت خدایی نکرده بخواد روی رفتارم با زینب تاثیر بذاره . همیشه آقای پدر هست که من رو از لای کابوس هام برمیداره و با یک آغوش گرم به استقبال اشک هام میاد ...
و اما مورد سوم اینکه بعد از سابیدنِ منزل ، ناهار دست و پاحنایی رو میدم و بعدش شروع میکنم به جارو کشیدن . عصر هم با هم بازی میکنیم و شام رو بذارم و وقتی آقای پدر اومدن دخترک رو میبرم حموم . امروز این برنامه به برنامه هام اضافه شد که یک روز به خونه زندگی برسم و یک روز دنبال اکتشافات برای زینب باشم . اینطوری امیدوارم به همه ی کارهام برسم و شب که سرمو میذارم رو بالش ، هی فکرم مشغول ای وای امروز این کار و انجام ندادم نباشه . دیروز هم زنگ زدم به مادرشوهر جان که به دادم برس ، خونه تکونی نزدیکه و به کمک‌ت احتیاج دارم . خدایاشکرت مادرانگی های اعظم جون هست . مهربونیاش هست . دل‌تنگیاش هست . .محبت هاش هست ...
  • مهربان بانو
الآن ده روزی میشه که وقت نکردم بیام پای لپ‌تاپ تا بنویسم . چرا ؟ چون تا چشمامون رو باز میکردیم یا میرفتیم خونه ی "م" یا "م" اینا میومدن پیش ما :) اومدن "م" خیلی خوب شروع شد . چند روزه انگار یه جواب برای بهونه ی آخه من خیلی تنهام پیدا کردیم . ولی باز میدونم یک موقع که من حوصله‌م سر رفته و به "م" احتیاج دارم نخواهد بود ! خب کار و مشغله تو زندگی هر کسی هست و باید بیشتر حواسم باشه که حوصله م سر نره . خلاصه "م" مثل یک خواهر میمونه برام. یه پسر بچه ی دوساله دارن ، "م.ر" . "م.ر" خیلی دوست داشتنیه ولی بعضی وقتا لپ دست و پاحنایی رو میکشه و ایشون هم میزنن زیر گریه . "م" میگفت که فامیلاشون این بلا ها رو سر "م.ر" در میاوردن و اون حالا یاد گرفته . خودشون هم خیلی سخت شون میشه وقتی "م.ر" این کار رو میکنه ولی هنوز متوجه خوب و بد نیست و من هم همه ش بهش میگم "م" عزیزم ، باور کن ما ناراحت نمیشیم چون بچه الآن نمیدونه داره چکار میکنه . ولی واقعیتش اینه که وقتی زینب میزنه زیر گریه انگار دارن با چنگال پوست‌مو میکنن ! خلاصه که امیدوارم کوچولوها زود تر با هم کنار بیان تا ما بزرگ ترا مجبور نشیم کمتر رفت و آمد کنیم .

این روزها بیشتر این آهنگ رو با خودم زمزمه میکنم . میذارمش اینجا توی کانال
  • مهربان بانو

داشتم ناهار میخوردم که کنترل تلویزیون رو برداشتم و داشتم بین شبکه ها میگشتم که رسیدم به شبکه ی سلامت و دکتر علی بابایی‌زاد. از خیلی قبل تر هم با آقای پدر برنامه های ایشون رو نگاه میکردیم . موضوع برنامه پیش‌نویس های زندگی بود. شخصی از قله بالا میرود و هنگامی که به فتح قله نزدیک میشود آن را رها کرده و برمیگردد . آیا این عبارت گوشه ای از زندگی شماست ؟ بله . این تصویر گوشه ای از زندگی من بود و هست . من از نوجوانی بر اساس هیجاناتی که داشتم همیشه دوست داشتم کار های مختلفی رو امتحان کنم . ورزش های مختلفی رو یادبگیرم . زبان های گوناگون . رشته های درسی مختلف . در همه ی این ها من یک روند تقریبی رو طی میکردم . تقریبا تا قسمتی از مسیر رو میرفتم و هنگامی که داشتم به پیروزی نزدیک میشدم تا یک‌باره رهاشون میکردم . همیشه هم ضربه ی روحی بدی میخوردم . انگار یک چیزی از درون نمیذاشت من موفق بشم . انگار داشتم افرادی رو راضی نگه میداشتم با این شکست هام. تکواندو جودو کونگ فو والیبال بدمینتون بدن‌سازی ، انگلیسی فرانسه ، ریاضی فیزیک تجربی هنر ، سه تار دف تنبک ، ... دوست داشتنی های من بودند که هیچ وقت نشد تا قله برسونمشون . مهار موفق نباش . کودک درون‌م هیچ وقت نمیتونست موفقیت من رو ببینه . اهداف من بزرگ بود . مثل ماهی . ماهی های بزرگ و قشنگی که ته اقیانوس بودن و این مشکل "من" بود که نمیتونستم از محدوده ی امن‌م بیرون بیام . ولی "من" سعی میکرد دنبال ماهی های کوچیک و اهداف خیلی کوچیک تر بگرده . برنامه ریزی نداشتم و یا اگر داشتم مناسب نبود. هوشمندانه نبود . یک نفر همیشه به من میگفت " تو نمیتونی " ، " برو از بقیه یاد بگیر " ، " بقیه رو ببین " جملات آشنایی که یادم اومد همیشه یک نفر اون ها رو داره داخل مغز من میکنه . یک نفر خیلی نزدیک به من که میتونست الآن عامل تمام موفقیت هام باشه . ولی شد دلیل تمام شکست هام . حرف های سرد از جنس "مقایسه کردن" . مقایسه کردن من با تمام دخترهای شکست خورده ی فامیل . سرکوب هایی که هیچ وقت فراموش نمیکنم . جملات سردی که باعث روندن من از خانواده شد . " تو قوی نیستی " ، این جمله رو بارها و بارها شنیدم و مثل میخ داخل سنگ وجودم فرو رفت که من نمیتونم چون قوی نیستم . مقایسه نکنید . شما رو به هر کسی که میپرستید کودکان‌تون رو با کسی مقایسه نکنید . سرکوب نزنید حتی شده اگر بعدش خواستید معذرت خواهی کنید . آینده و لحظه به لحظه ی زندگی فرزندتون و شما به اتش کشیده میشه بدون اینکه خبر داشته باشید . برم ناهارم رو بخورم که یخ کرد !

  • مهربان بانو
برفِ نو ، سلام ، پاکی آوردی ای امیدِ سپید :) تو تنها اتفاق قشنگ تو این روز های مملکت هستی ! خداروشکر از دیشب داره بدون وقفه برف میاد . دیدن برف داشت به یک نوستالژی برام تبدیل میشد . انگار خیلی وقت بود برف ندیده بودم . میخواستیم بریم زینب از نزدیک برف رو ببینه ولی خواب بودن خانوم . ما هم به دیدن برف از بالکن رضایت دادیم . امروز "م" - که چند روزی میشه خونه زندگی‌شون رو جمع کردن اومدن تهران و اتفاقا همین دو تا کوچه پایین تر از ما خونه گرفتن - پیام داد که عصر پاشید بیاید پیشمون . عصر دست و پاحنایی رو میذارم تو کالسکه و میریم هم یه قدمی توی برفا بزنیم هم یه لیوان چایی بزنیم با رفیق . 
من همیشه پشت پنجره مقداری برنج برای کبوتر ها میریزم ، چون همیشه میبینم که میان یک سری به ما میزنن و میرن :) شما هم یادتون نره بیشتر به فکر حیوانات باشید این روزای سرد . نسبت به سگ ها و گربه ها هم بی تفاوت نباشیم . لباس گرمی هم اگر دارید و استفاده نمیکنید رو میتونید ببخشید به افرادی که لازم دارن .
  • مهربان بانو
نمیدونم امروز چرا دوباره خوره ی مهاجرت افتاد به جونم . از صبح حسابی فکرم مشغول و تا الآن کلی مطلب خوندم . نحوه ی پذیرش ، مدارک مورد نیازش ، ورکشاپ هایی که برای راهنمایی بیشتر برگزار میشن ، اصلا اینکه هدف‌ت از مهاجرت چیه ، نمره ی آیلتس‌ت - آه خدای من ، باید همون چند سال پیش که اینقدر فاصله بین زبان خوندنم نیفتاده بود میرفتم و آیلتس رو میگرفتم ! - و ... خلاصه هر چند روز یه بار این مهاجرت تمام فکر من رو به خودش مشغول میکنه . قبل از کنکور چند بار شرایط‌ش مهیا شده بود که برای ادامه تحصیل از ایران برم ولی قسمت این بود که بمونم و اگر قرار به رفتن باشه آقای پدر ما رو ببره . نکته ی خوبش اینجاست که آقای پدر از من مصمم تر هستن :) ولی این ها همه فعلا در حد فکر هستن . باید همه ی جوانب رو بسنجیم و خلاصه فکر کنم چندسالی طول بکشه تا ما خودمون رو آماده کنیم . حداقل آیلتس عزیز رو بگیرم و مدرک تحصیلی‌مون رو ارتقا بدیم . اگر شما هم احیانا مثل من به مهاجرت فکر میکند ، مطالب سایت مازی نامه رو بخونید . بدون شک جواب خیلی از سوال هاتون رو پیدا میکنید و با دید بازتری تصمیم نهایی تون رو میگیرید . 
  • مهربان بانو

"ن" جان آمد و همین چند دقیقه پیش از پیش‌مون رفت . چند وقتی بود با کسی رفاقتی حرف نزده بودم . چون رفیقی نبوده یا اگر هم بوده نارفاقتی کرده . بگذریم . زندگی خیلی وقت ها به ساز آدم نمیرقصه و انگار با حرف زدن با "ن" جان فهمیدم که چقدر بعضی جاها زندگی مون شبیه به هم به ساز ما نرقصیده . "ن" جان گفت ولی این دلیل نمیشه تو هم بندازی رو دنده لج و به سازش نرقصی . گفت ساز زندگی تو الآن آقای پدر و دست و پاحنایی هستن . چی از این قشنگ تر . با اونا برقص . با رویاهات . گفت قید اونایی رو که نمیتونن رقص تو و رویاهات رو تماشا کنن رو بزن . اونایی که هرچقدر هم براشون خوب باشی ولی کینه هاشون نمیذاره پاشن و برات دست بزنن . پس یه راه بیشتر برات نمیمونه . مخ زندگی رو بزن . اونوقت مجبوره باهات کنار بیاد . زندگی باید یک رقص شاد باشه به جای یک عمر جنگ . اون هم جنگ نابرابر . اون هم با آدم های قلدری که انداختنت یه گوشه ی رینگ و تا جایی که میخوری دوست دارن بزننت . پس تو نشین . اونجا که دست های "ن" توی دست هام بود و اشک توی چشمام حلقه زده بود ، فهمیدم زندگی هنوز قشنگیاشو داره. پس باید همین قشنگیا رو بگیرم بغل . باید رویاهامو ، زینب مو ، آقای پدر رو ، بگیرم بغل . آدم میتونه هرچقدر هم  که سرش شلوغ باشه ، سختی کشیده باشه و زندگی با سازش نرقصیده باشه ، ولی تکیه گاه باشه . رفیق باشه . "ن" باشه ...

  • مهربان بانو
پس فردا ، پنجشنبه یک مهمون عزیز دارم و کلی برنامه ریختم که حسابی بهش خوش بگذره . کلی خوراکی تو ذهنمه که درست کنم . امیدوارم هم وقت کنم هم "ن" خوشش بیاد . از خوراکی ها بگذریم. با "ن" تو توییتر آشنا شدم و همونجا با هم رفیق شدیم . یک بار وقتی دست و پاحنایی به دنیا آمده بود اومد پیشمون ، یک بار هم همین چند روز پیش تولد یک سالگی زینب . تو این یک سال بیشتر از ده بار قرار گذاشتیم که بیاد پیشمون ولی بقدری همیشه سرش شلوغه که نتونستیم همدیگه رو ببینیم . "ن" عاشق گربه‌ست و همیشه موهاش یه رنگ خاصیه :) سه یا چاهار تا هم گربه داره و کلی باهاشون عشق میکنه . غرض از نوشتن این پست این بود که به این نکته اشاره کنم : تو این مدت که با "ن" آشنا شدم ، یه کارایی برامون کرده که هزار تا فامیل و آشنا برای آدم انجام نمیدن . نه اینکه بحث انتظار و توقع باشه . نه . بعد از ازدواج‌مون و اون مسایلی که پیش اومد ما دیگه رسما از هیچ کس انتظار هیچ کاری رو نداشتیم و سعی کردیم همیشه توکل‌مون به خدا باشه و روی پای خودمون وایسیم . ولی بعضی وقت ها هم بوده که به حمایت احتیاج داشتیم و خداروشکر با هم اون موقع ها هیچ کس نبوده که بهش تکیه کنیم . همون وقتی که که کارمون جایی گیر کرده بود و من به "ن" گفتم و تمام تلاششو برامون کرد ، فهمیدم آدم درستی رو برای رفاقت انتخاب کردم . "ن" برای من مثل یک خواهر بزرگتر میمونه. همین که توی این تهران شلوغ و پر از بی خبری از همدیگه ، یکی هست که حال‌مو میپرسه و دعا میکنم حالش همیشه خوب باشه ، یعنی خدایا شکرت. با تمام قلبم آرزو میکنم خوشبخت‌ترین دختر روی کره ی زمین تو باشی ، "ن" عزیزم . 


  • مهربان بانو

25 دی ماه 1396 . به افتخار نه‌مین دندون دست و پاحنایی :) دیشب که داشتم روی لثه های دخترک ژل میزدم فهمیدم یه مروارید دیگه داره تلاش میکنه از چنگ لثه ها خودشو بیرون بکشه . ولی خداروشکر با همون اولین دندون در آوردن هم دست وپاحنایی خیلی بی‌قراری نمیکرد . فقط آب دهان و خارش که خیلی طبیعیه. برای آروم شدن هم یک ژل گیاهی که دکترش تجویز کرده بود رو هر روز مقداری روی لثه هاش میمالم . 

  • مهربان بانو
دیشب بعد از پیدا کردن چندتا دستور غذا ، پاشدم آب نخود که از شب قبل توی آب بود رو عوض کردم. چند ساعت دیگر هم گذشت و بعد به قابلمه جهت پختن انتقال داده شد . صبح هم مرغ رو با سبزیجات و پیاز گذاشتم بپزه تا آب‌ش رو برای پخت بعدی نخود استفاده کنم . از نخود بگذریم . هدر وبلاگ رو عوض کردم . انگار این روز ها تلسم شدم. برای تغییرات خیلی کوچیک تلاش میکنم و به نتیجه میرسم . ولی کارهای بزرگ تر رو نمیتونم انجام بدم . انگار آرزوهام کوچیک تر که نه ، دارن کم‌کم محو میشن. حالا اینکه ناراحت نیستم برمیگرده به دل‌خوشی بزرگ ترم . به پیشرفت های دست و پاحنایی . به اینکه دیروز با هم کلی بازی بده بستونی کردیم و یاد گرفته هر چی که ازش خواستم رو با لبخند ، تاکید میکنم با لبخند بهم بده . اینکه روز به روز جلوی چشمام داره بزرگ تر و خانوم تر میشه به همه ی آرزوهایی که دارن محو میشن می ارزه . اصلا بذار محو شن ، بذار نابود شن . آرزوی بزرگ من همین دخترکیه که صبح پامیشه و وقتی میبینه من خوابم دوباره با خنده میاد بالای سرم و موهام رو میکشه و دست میندازه تو دماغ‌م و تا جایی که زور داره میکشه و از این کارش دست برنمیداره تا من چشمامو باز کنم . بعد شما فکر کنم من ببینمش و نخندم ؟! محال, غیر ممکنه . زیباترین لبخند دنیا رو ببینی و دلت ضعف نره . نخوای همونجا بگیریش بغل و حسابی از خجالت‌ش در بیای . آرزوی من الآن روی تخت خوابیده ولی فکر کنم بیدار شده و داره با پتوش بازی میکنه . صدای نفساش بلند تر شده و منتظره من برم تو اتاق و بغلش کنم و کلی با هم جیغ بزنیم . پس خودم رو بیشتر از این معطل نکنم و برم به آرزوی قشنگ و نرم و گرمم برسم .
  • مهربان بانو