- ۰ نظر
- ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۴
دو شب بین سریالمون وقفه انداختیم تا Leon : The Professional و The Edge Of Love رو ببینیم . لئون جنایی ، درام ، جالب بود و قشنگ . داستان خوبی داشت . اما د اج آف لاو رو به خاطر بازی Cillian Murphy دیدیم که کلا فیلم زیاد به دلم ننشت . بعضی از صحنه ها و بازی با نور و رنگش عالی بود . دیشب میزبان "م" بودیم . خیلی حرف زدیم . "م" گفت راستی این چند سال اصلا عکس های عروسیت رو نشونم ندادی . گفتم آخه ما اصلا عروسی نگرفتیم . باورش نمیشد . گفتم باور کن ما عروسی نگرفتیم . من هیچوقت عروسی دوست نداشتم و نخواهم داشت . شاید یک روز که زینب مدرسه بود زد به سرمون و خودمون دوتایی لباس عروس دومادی پوشیدیم و رفتیم آتلیه و این بشه عروسیمون . ولی ما هنوز تو دوران عقدیم :)) داستان من و آقای پدر رو نمیدونستن . خاطرات بد و مزخرفی که لحظه به لحظه داشت دوباره برام تداعی میشد . پر از حس های گنگ و کابوس وار . پر از نامهربانی های مداومِ خانواده . پر از طرد شدگی ، تنفر ، لحظه هایی که فکرهای شومی به سرم میزد و هر لحظه امکان داشت دست به کار ناعاقلانه ای بزنم . خداروشکر که گذشت . گذشت که الآن دست و پاحنایی رو بذارم روی پام و هر چند لحظه یک بار صورتم رو از روی مانیتور برگردونم به چشمهای خواب آلودش خیره شم و قربون صدقه ش برم و یه لبخندی که واقعا نمیتونم حسش رو بنویسم نثارم کنه . که روزها رو به عشق دیدن آقای پدر شب کنیم و وقتی میاد همه ی نبودن ها و تنهایی ها جبران میشه .
داشتم ناهار میخوردم که کنترل تلویزیون رو برداشتم و داشتم بین شبکه ها میگشتم که رسیدم به شبکه ی سلامت و دکتر علی باباییزاد. از خیلی قبل تر هم با آقای پدر برنامه های ایشون رو نگاه میکردیم . موضوع برنامه پیشنویس های زندگی بود. شخصی از قله بالا میرود و هنگامی که به فتح قله نزدیک میشود آن را رها کرده و برمیگردد . آیا این عبارت گوشه ای از زندگی شماست ؟ بله . این تصویر گوشه ای از زندگی من بود و هست . من از نوجوانی بر اساس هیجاناتی که داشتم همیشه دوست داشتم کار های مختلفی رو امتحان کنم . ورزش های مختلفی رو یادبگیرم . زبان های گوناگون . رشته های درسی مختلف . در همه ی این ها من یک روند تقریبی رو طی میکردم . تقریبا تا قسمتی از مسیر رو میرفتم و هنگامی که داشتم به پیروزی نزدیک میشدم تا یکباره رهاشون میکردم . همیشه هم ضربه ی روحی بدی میخوردم . انگار یک چیزی از درون نمیذاشت من موفق بشم . انگار داشتم افرادی رو راضی نگه میداشتم با این شکست هام. تکواندو جودو کونگ فو والیبال بدمینتون بدنسازی ، انگلیسی فرانسه ، ریاضی فیزیک تجربی هنر ، سه تار دف تنبک ، ... دوست داشتنی های من بودند که هیچ وقت نشد تا قله برسونمشون . مهار موفق نباش . کودک درونم هیچ وقت نمیتونست موفقیت من رو ببینه . اهداف من بزرگ بود . مثل ماهی . ماهی های بزرگ و قشنگی که ته اقیانوس بودن و این مشکل "من" بود که نمیتونستم از محدوده ی امنم بیرون بیام . ولی "من" سعی میکرد دنبال ماهی های کوچیک و اهداف خیلی کوچیک تر بگرده . برنامه ریزی نداشتم و یا اگر داشتم مناسب نبود. هوشمندانه نبود . یک نفر همیشه به من میگفت " تو نمیتونی " ، " برو از بقیه یاد بگیر " ، " بقیه رو ببین " جملات آشنایی که یادم اومد همیشه یک نفر اون ها رو داره داخل مغز من میکنه . یک نفر خیلی نزدیک به من که میتونست الآن عامل تمام موفقیت هام باشه . ولی شد دلیل تمام شکست هام . حرف های سرد از جنس "مقایسه کردن" . مقایسه کردن من با تمام دخترهای شکست خورده ی فامیل . سرکوب هایی که هیچ وقت فراموش نمیکنم . جملات سردی که باعث روندن من از خانواده شد . " تو قوی نیستی " ، این جمله رو بارها و بارها شنیدم و مثل میخ داخل سنگ وجودم فرو رفت که من نمیتونم چون قوی نیستم . مقایسه نکنید . شما رو به هر کسی که میپرستید کودکانتون رو با کسی مقایسه نکنید . سرکوب نزنید حتی شده اگر بعدش خواستید معذرت خواهی کنید . آینده و لحظه به لحظه ی زندگی فرزندتون و شما به اتش کشیده میشه بدون اینکه خبر داشته باشید . برم ناهارم رو بخورم که یخ کرد !
"ن" جان آمد و همین چند دقیقه پیش از پیشمون رفت . چند وقتی بود با کسی رفاقتی حرف نزده بودم . چون رفیقی نبوده یا اگر هم بوده نارفاقتی کرده . بگذریم . زندگی خیلی وقت ها به ساز آدم نمیرقصه و انگار با حرف زدن با "ن" جان فهمیدم که چقدر بعضی جاها زندگی مون شبیه به هم به ساز ما نرقصیده . "ن" جان گفت ولی این دلیل نمیشه تو هم بندازی رو دنده لج و به سازش نرقصی . گفت ساز زندگی تو الآن آقای پدر و دست و پاحنایی هستن . چی از این قشنگ تر . با اونا برقص . با رویاهات . گفت قید اونایی رو که نمیتونن رقص تو و رویاهات رو تماشا کنن رو بزن . اونایی که هرچقدر هم براشون خوب باشی ولی کینه هاشون نمیذاره پاشن و برات دست بزنن . پس یه راه بیشتر برات نمیمونه . مخ زندگی رو بزن . اونوقت مجبوره باهات کنار بیاد . زندگی باید یک رقص شاد باشه به جای یک عمر جنگ . اون هم جنگ نابرابر . اون هم با آدم های قلدری که انداختنت یه گوشه ی رینگ و تا جایی که میخوری دوست دارن بزننت . پس تو نشین . اونجا که دست های "ن" توی دست هام بود و اشک توی چشمام حلقه زده بود ، فهمیدم زندگی هنوز قشنگیاشو داره. پس باید همین قشنگیا رو بگیرم بغل . باید رویاهامو ، زینب مو ، آقای پدر رو ، بگیرم بغل . آدم میتونه هرچقدر هم که سرش شلوغ باشه ، سختی کشیده باشه و زندگی با سازش نرقصیده باشه ، ولی تکیه گاه باشه . رفیق باشه . "ن" باشه ...
25 دی ماه 1396 . به افتخار نهمین دندون دست و پاحنایی :) دیشب که داشتم روی لثه های دخترک ژل میزدم فهمیدم یه مروارید دیگه داره تلاش میکنه از چنگ لثه ها خودشو بیرون بکشه . ولی خداروشکر با همون اولین دندون در آوردن هم دست وپاحنایی خیلی بیقراری نمیکرد . فقط آب دهان و خارش که خیلی طبیعیه. برای آروم شدن هم یک ژل گیاهی که دکترش تجویز کرده بود رو هر روز مقداری روی لثه هاش میمالم .