به رنگ چادرم

Wife / Mom
به رنگ چادرم

علاقمند به کتاب، چای، گل، موسیقی و فیلم
مشتاق رشد و یادگیری

۶ مطلب با موضوع «در سیاره ی من :: دست و پاحنایی» ثبت شده است

میگیرمشون تو بغلم. انگشت هام رو میبرم لای موهاشون و نوازش شون میکنم. آروم در گوش شون میگم : میدونی مامان چقدر دوستت داره ؟ بزرگه میگه آره. چقدر ؟ میگم قد آسمونا. قد کهکشونا. اندازه ی هرچی ستاره که تو آسمونه. اندازه ی تموم کفشدوزک های دنیا. کوچیکه میگه نه. میگم خیلی. به اندازه همه ی اسباب بازی های صورتی. همه ی کش ها و گیره های صورتی. همه ی مدادرنگی های صورتی توی دنیا. همه ی لباس های صورتی. بوس شون میکنم. دوباره تو گوش شون میگم میدونید من عاشق تونم ؟ کم کم چشماشون رو میبندن. محکم تر میگیرم شون تو بغل. میگم تا ته دنیا باهاتونم. هرچی بشه من هستم. هر جا برید مامان پشت سرتونه. دیگه خوابیدن و من دارم مثل هر شب به صدای نفس هاشون گوش میدم. مثل دیونه ها دولا میشم و گوشم رو میذارم روی قفسه سینه شون تا صدای قلب شون  رو واضح تر بشنوم. چشمام رو میبندم و گوش میکنم ... حالا ترس میاد و کل وجودم رو میگیره. ترس از روزی که فاصله ی قلب من با قلب دخترا بیشتر از الآن باشه. خیلی بیشتر. شاید از روزی میترسم که دیگه صدای قلب منی وجود نداشته باشه... حالا خیال میکنم که یه کفشدوزک شدم و یک روز بزرگه من رو توی باغ لابه لا ی گل ها پیدا میکنه. یا یک گیره ی صورتی که کوچیکه تو ویترین مغازه دیده و دلش رو برده. میره گیره رو میخره و میزنه به زلفاش ... دیگه کم کم دارن پلک های منم سنگین میشن...

  • ۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۱:۵۴
  • مهربان بانو

ردپای آبی رو که یادتونه ؟ یکی از کارتون های مورد علاقه‌م بود. ما این روزها داریم ورژن جدیدش (۲۰۱۹) رو میبینیم. دخترها خیلی دوست دارن. امروز "جاش" ؛ شخصیت اصلی کارتون داشت دنبال حروف الفبا میگشت؛ داستان میگفت و کتاب درست میکرد. اصولا تا کارتون تموم میشه دخترها هم دوست دارن همون کارها رو تکرار کنن. پس رفتیم حروف الفبا کار کردیم. نقاشی کشیدیم. کتاب درست کردیم و ... 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۰۰
  • مهربان بانو

دیشب وقتی داشتم با چند تا از مادرهای خارجی درمورد بازی و سرگرم کردن کودکان صحبت میکردم ؛ یکی از آنها حرف قشنگی زد. وقتی دوست داریم کودک‌مان کاری را یاد بگیرد به او آموزش میدهیم. مثلا وقتی میخواهیم نقاشی کردن یاد بگیرد ؛ به او آموزش میدهیم. وفتی میخواهیم او دوچرخه سواری یاد بگیرد‌؛ به او آموزش میدهیم. وقتی مبخواهیم به خوبی شنا کند ؛ به او آموزش میدهیم. ممکن است هزار بار خطا کند ؛ از دوچرخه بیفتد ؛ ما همچنان به آموزش ادامه میدهیم. اما وقتی کودک رفتار نادرستی از خود نشان میدهد : سریعا او را تنبیه میکنیم. درست رفتار کردن کودک نیز مانند بقیه مسایل نیازمند صبوری و آموزش درست است. مقاله‌ی زیر در مورد "احساسات" را از سایت https://illinoisearlylearning.org ترجمه کردم و در چند بخش آنرا پست میکنم.

 

احساسات ؛ فوق‌العاده هستند.

هنگامی که افراد - چه بعنوان والدین چه مربی - زندگی روزمره‌ی خود با کودکان خردسال را توصیف میکنند ؛ اغلب در مورد فراز و نشیب‌های احساسی که کودکان در طول روز و مواقع غذاخوردن ؛ بازی ؛ تعویض لباس ؛ دستشویی رفتن و ... تجربه میکنند ؛ صحبت میکنند. 

مراقبین کودک لحظات شادی و خوشحالی ؛ پرهیجان و پرانرژی را به خوبی لحظات چالش برانگیزی مثل لحظات بدخلقی و گریه‌کردن توصیف کنند. این احساسات متضاد ممکن است همگی در یک بعدازظهر اتفاق بیفتد. این فراز و نشیب ها معمولی‌ست.

کودکان خردسال می‌آموزند که احساسات خود را مدیریت کنند و آنها را با زبان و رفتار مناسب ابراز کنند. والدین ، ​​سرپرستان و معلمان می توانند با گذر زمان برای تبدیل شدن به "مربیان احساسات" ، به کودکان خردسال در ایجاد این درک کمک کنند. 

حال چرا یک بزرگسال باید سعی کند برای کودکان "مربی" باشد تا به آنها در یادگیری احساسات کمک کند؟

یادگیری درباره احساسات کمی شبیه به یادگیری شنا است. شنا آسان ترین چیز برای یادگیری‌ست. برای یادگیری شنا در آب با کسی هستید که شما را راهنمایی کند و در امان نگه دارد. یک مربی شنای خوب در حالی که یک شناگر جدید دستان خود را در آب می کشد تا شنا یادبگیرد ؛ با کلمات؛ مسیر و جهت مثبت و درست را برای بهبود او در کنار استخر ارائه می دهد و او را تشویق میکند.

به همین ترتیب ، کودکان هم یاد می گیرند که به طور مناسب احساسات خود را مدیریت و بیان کنند وقتی کسی در این مسیر به آنها کمک می کند تا افکار و احساسات خود را بدرستی ابراز کنند .یک مربی احساسی خوب در طول لحظات چالش برانگیز کودک را مورد حمایت و تشویق قرار می دهد و به او کمک می کند تا در لحظه های آرام به روش های مناسب بیان و مدیریت احساسات فکر کند .

در اینجا چند روش وجود دارد که مراقبان می توانند مربی احساسات باشند و در هنگام رشد این مهارت های مهم به کودکان کمک کنند:

 

با استفاده از کلمات ؛ احساسات را نامگذاری کنید

به کودکان کمک کنید تا یاد بگیرند که احساسات آنها نام دارند. از کلماتی مانند شاد ، غمگین ، عصبانی ، ناامید ، حسود ، خجالت ، یا تنها استفاده کنید. برای کودکان بسیار خردسال ، میتوانبد تصاویری از احساسات را تهیه و یا نقاشی کنید. وقتی عکسها را مشاهده می کنید با کودک در مورد احساسی که در تصویر هست گفت و گو کنید. احساسات ساده ای مانند شاد ، غمگین و عصبانی و ... . با بزرگتر شدن کودکان ، ممکن است بازتاب ها و گفتگوها طولانی تر شوند. به عنوان مثال ، یک مراقب ممکن است بگوید ، "بنظر میاد امروز بعد از رفتن پسر عمو به خانه ، ناراحت شدی . شاید دوست داری هنوز بازی کنی . اینجور وقت‌ها آدم احساس تنهایی می کنه . آیا چنین احساسی داری؟ "

 

نحوه سهیم شدن احساسات به روشهای مناسب را توصیف کنید
کودکان خردسال به چگونگی صحبت افراد در مورد احساسات گوش می دهند و روش های مناسب برای نشان دادن احساسات خود را از افراد اطراف خود می آموزند. با بیان تجربه خود ، به آنها کمک می کنید تا یاد بگیرند. بگذارید بشنوند شما از کلمات برای گفتن در مورد احساسات خود استفاده می کنید. "وقتی فقط بستنی وانیلی بود خیلی ناامید شدم. من واقعاً بستنی شکلاتی می خواستم! " یا "وقتی می بینم باد برگها را روی شاخه ها تکان میدهد احساس آرامش می کنم."

 

همه‌ی ما احساساتی داریم

به کودکان اجازه دهید بدانند که همه‌ی احساسات و صحبت کردن درباره آنها درست است. به آنها یادآوری کنید که آسیب رساندن به بدن یا احساسات دیگران یا از بین بردن اموال مورد قبول شما نیست . بگویید ، "من می دانم که وقتی برادرت کامیون را از تو می گیرد ، احساس عصبانیت می کنی. به او بگو که میخواهی آن را به تو برگرداند . "

از آنچه در کتاب ها یا فیلم ها می بینید کمک بگیرید و برای آموزش احساسات به کودک استفاده کنید . "به لبخند آن دختر کوچولو نگاه کن! وقتی در پارک تاب می خورد خیلی خوشحال است! "

 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۴۴
  • مهربان بانو
بعد از ترخیص از بیمارستان ، دست وپاحنایی به شدت وابسته شده بود . یک ثانیه هم نمیشد از من دور باشه. تا قبل از اون تصمیم گرفته بودم کم کم شروع کنم از شیر بگیرمش که با وجود این داستان و ضعیف شدن و وابسته شدن کلا کنسل شد . یک سال و خورده ای عادت دادنش به تنها تو اتاق خودش خوابیدن یک‌باره از بین رفت و شب ها باید پیش خودمون میخوابید . 
البته من هم اصلا ریسک نمیکردم که بذارم تنها بخوابه چون میترسیدم اون حالت ها ، وحشت هایی که تو بیمارستان پیدا کرده بود ، از خواب با ترس و وحشت پریدن ها دوباره سراغش بیاد و حالت روحی بدی که پیدا کرده بودیم بد تر شه . گفتم حالت روحی بد ، بد برای یک لحظه‌ش بود .
شدیدا عصبی شده بودیم . تحمل زیر صفر . برای من که یک آدم بزرگ بودم بیمارستان تبدیل شده بود به یک دیوانه خانه . طفلک زینب . خدا رو هزار مرتبه شکر که تمام شد اون روزا . دو ماه از داستان بیمارستان میگذره و امشب دومین شبیه که دست وپاحنایی رو دوباره توی تخت‌ش میخوابونم تا دوباره برگرده به عادت قبلیش .
یک نکته ی دیگه اینکه شاید براتون سوال پیش بیاد حالا چه اصراری داری تنها بخوابه ؟ شب هایی که دختر پیش من میخوابه شدیدا بدخواب و بی خواب میشه . میدونه من کنارش خوابیدم و همه ش تقاضای شیر میکنه . تکون میخوره و خودش هم نمیونه قشنگ استراحت کنه . 
ولی تو این مدت سعی کردم به خودم مسلط باشم و دست از بازی کردن برندارم. با همین بازی کردن و بازی درست کردن ها بود که تونستم خودم رو زودتر پیدا کنم . چون میدونستم نیاز اصلی زینب بعد از آغوش پدر و مادر و محبت ، بازی کردنه. 
این روزها هم مشغول خوندن کتابم . جلد پنجم از مجموعه ی " منِ دیگرِ ما " با عنوان "نقش بازی در تربیت" از "محسن عباسی ولدی" . که بنظرم تونستن با قلمی روان به بازی کردن با کودک و فلسفه ی اون بپردازن . 
 
  • مهربان بانو
از آخرین باری که نوشتم فکر کنم پنج ماه میگذره. تو این روزا انفاقای عجیبی افتاد. دست وپاحنایی یک هفته بیمارستان بستری شد. آبجی کوچیکه عقد کرد و باباجان برای اربعین رفت کربلا. ما هم اون مدتی که نبود رفتیم همدان و حسابی غم دوری بابا رو با خرید جبران کردیم. از مریضی زینب بخوام بگم اینکه دست وپاحنایی دچار تب اسهال و استفراغ شده بود. این سه تا رو برای اولین بار با هم میگرفت و ما هم کاملا دست پاچه شده بودیم. نمیدونستیم چرا. چیه. از کجا سر و کله‌ش ‌پیدا شده. ولی هر چی‌ بود خیلی ترسیده بودیم و حسابی دست و پامون رو گم کرده بودیم. حدود شش روز بیمارستان بستری شد. بیمارستان کودکان شهید فهمیده. افتضاح. اعصاب خورد کن. روزهای بد و سخت که هر بار بهش فکر میکنم اعصاب خوردی و گریه به همراه داره.  تمام اون روز ها اگر باباجان نمیومد و بهمون روحیه نمیداد قطعا داغون تر میشدیم و کم میاوردیم.  گ گیری و پیدا نکردن رگ. سوراخ سوراخ کردن بدن بچه و رفتار وحشتناک پرستاران و پرسنل بیمارستان. روز آخر هم خبری از ترخیص‌ نبود ولی دست وپاحنایی بهتر شده بود و باباجان تصمیم گرفت با رضایت خودمون مرخص‌ش کنیم و اگر دوباره اوضاع بد برگشت بریم یک بیمارستان دیگه. که خداروشکر همین که پامون رو گذاشتیم تو خونه روحیه و حال دخترک از این رو به اون رو شد و سریعا بهبود پیدا کرد. 
دوباره خونه ، بازی های جدید ساختنی های جدید و غذاهای جدید. سر خودمون رو گرم کردیم تا اون روزا زودتر برن از یادمون. مسافرت. شمال. همدان. خرید. پارک. رقص. آهنگ. کتاب. جیغ و داد. گل. گلدون. ماهی. سرما. برگ. پاییز. اب‌بازی. ریسه ها. ورزش. بشین پاشو. بازی. بازی. بازی 
آره. انگار داره از یادمون میره. داره از یادمون میره. از اون داستان یک ماه گذشت که دوباره استفراغ میاد سراغ زینب. دوباره گذرمون افتاد به بیمارستان و او آر اس. اما این‌بار تونست یک روزه غول مریضی رو شکست بده. دم شما گرم دخترک‌م. بعدش هم نوبت من شد و کم آوردم و سردرد سرگیجه و ضعف. یک بیمارستان و یک سرم گیر کرده بود تو گلوم که از خجالت‌ش در اومدم. دو سه روزه که دوباره زندگی شیرین شده و روز از نو بازی و شلوغی از نو. خدایاشکرت 
  • مهربان بانو

25 دی ماه 1396 . به افتخار نه‌مین دندون دست و پاحنایی :) دیشب که داشتم روی لثه های دخترک ژل میزدم فهمیدم یه مروارید دیگه داره تلاش میکنه از چنگ لثه ها خودشو بیرون بکشه . ولی خداروشکر با همون اولین دندون در آوردن هم دست وپاحنایی خیلی بی‌قراری نمیکرد . فقط آب دهان و خارش که خیلی طبیعیه. برای آروم شدن هم یک ژل گیاهی که دکترش تجویز کرده بود رو هر روز مقداری روی لثه هاش میمالم . 

  • مهربان بانو