به رنگ چادرم

Wife / Mom
به رنگ چادرم

علاقمند به کتاب، چای، گل، موسیقی و فیلم
مشتاق رشد و یادگیری

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست و پاحنایی» ثبت شده است

دیشب خواب بدی دیدم. تا چشم‌هام باز شد شدیدا تشنه بودم. رفتم یک لیوان آب بخورم که از پنجره گلدسته‌های حرم رو دیدم. صدای اذان رو شنیدم و وضو گرفتم و نماز خوندم. خوابیدم. صبح بیدار شدیم و دیدم زینب اصلا رو به راه نیست. چهره‌ش سفید شده بود و حوصله‌ی حرف زدن نداشت. صبحانه نخورد. کمی گذشت و حالت تهوع شروع شد. دقیقا مثل چند روز پیش که راهی بیمارستان شدیم. خونه‌ی رفیق بودیم. حاضر شدیم و برگشتیم خونه. از داروخونه اوآراس براش گرفتیم و خورد. اما تاثیری نداشت. با سید رفتیم بیمارستان - سید و راضیه رفقای خیلی قدیمی‌مون هستن - و دکتر بعد از معاینه یک آمپول و قرص و شربت تجویز کرد. چون میدونستم قراره با آمپول حالش خوب بشه و خب آمپول هم درد داره براش ؛ تا برسیم بیمارستان یاد کتاب گاستون و گودون افتادم. مجموعه‌ی مورد علاقه‌ی زینب. که در یک قسمت قراره آقای دکتر برای گودون آمپول بزنه. گودون میترسه و بعد از آمپول زدن گریه میکنه. گفتم آقای دکتر شاید بخواد برات آمپول بزنه. مثل همون که چند وقت پیش رفتیم بیمارستان و زدی. یادته درد داشت ؟ سرش رو تکون دادو گفتم من پیش‌تم و هروقت دردت گرفت میتونی به من بگی یا بیای بغلم. موقع آمپول زدن شد و خودش رفت روی تخت خوابید. من دست‌هاش رو گرفتم و سید پاهای زینب رو. آمپول زد و سریع بلندش کردم بغل کردم. گفتم حتما خیلی درد داشت. من دیدم که چقدر قوی رفتی روی تخت خوابیدی تا آقای دکتر امپول بزنه برات. مرسی که کمک کردی تا حالت خوب بشه. 

و برگشتیم خونه. کمی گذشت و سرحال شد. گفت میتونیم با هم صحبت کنیم ؟ گفتم حتما. و حسابی با هم صحبت کردیم. عصر رفتیم حرم و حال همه‌مون خوب شد ...

راستی ؛ امسال اولین سفر مشهد چهار نفره‌ی مان را آمدیم.

بتاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۷

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۴:۰۱
  • مهربان بانو

25 دی ماه 1396 . به افتخار نه‌مین دندون دست و پاحنایی :) دیشب که داشتم روی لثه های دخترک ژل میزدم فهمیدم یه مروارید دیگه داره تلاش میکنه از چنگ لثه ها خودشو بیرون بکشه . ولی خداروشکر با همون اولین دندون در آوردن هم دست وپاحنایی خیلی بی‌قراری نمیکرد . فقط آب دهان و خارش که خیلی طبیعیه. برای آروم شدن هم یک ژل گیاهی که دکترش تجویز کرده بود رو هر روز مقداری روی لثه هاش میمالم . 

  • مهربان بانو
دیشب بعد از پیدا کردن چندتا دستور غذا ، پاشدم آب نخود که از شب قبل توی آب بود رو عوض کردم. چند ساعت دیگر هم گذشت و بعد به قابلمه جهت پختن انتقال داده شد . صبح هم مرغ رو با سبزیجات و پیاز گذاشتم بپزه تا آب‌ش رو برای پخت بعدی نخود استفاده کنم . از نخود بگذریم . هدر وبلاگ رو عوض کردم . انگار این روز ها تلسم شدم. برای تغییرات خیلی کوچیک تلاش میکنم و به نتیجه میرسم . ولی کارهای بزرگ تر رو نمیتونم انجام بدم . انگار آرزوهام کوچیک تر که نه ، دارن کم‌کم محو میشن. حالا اینکه ناراحت نیستم برمیگرده به دل‌خوشی بزرگ ترم . به پیشرفت های دست و پاحنایی . به اینکه دیروز با هم کلی بازی بده بستونی کردیم و یاد گرفته هر چی که ازش خواستم رو با لبخند ، تاکید میکنم با لبخند بهم بده . اینکه روز به روز جلوی چشمام داره بزرگ تر و خانوم تر میشه به همه ی آرزوهایی که دارن محو میشن می ارزه . اصلا بذار محو شن ، بذار نابود شن . آرزوی بزرگ من همین دخترکیه که صبح پامیشه و وقتی میبینه من خوابم دوباره با خنده میاد بالای سرم و موهام رو میکشه و دست میندازه تو دماغ‌م و تا جایی که زور داره میکشه و از این کارش دست برنمیداره تا من چشمامو باز کنم . بعد شما فکر کنم من ببینمش و نخندم ؟! محال, غیر ممکنه . زیباترین لبخند دنیا رو ببینی و دلت ضعف نره . نخوای همونجا بگیریش بغل و حسابی از خجالت‌ش در بیای . آرزوی من الآن روی تخت خوابیده ولی فکر کنم بیدار شده و داره با پتوش بازی میکنه . صدای نفساش بلند تر شده و منتظره من برم تو اتاق و بغلش کنم و کلی با هم جیغ بزنیم . پس خودم رو بیشتر از این معطل نکنم و برم به آرزوی قشنگ و نرم و گرمم برسم .
  • مهربان بانو

خب سلام . اینجا فعلا من هستم و خودم .تا بالا آمدن پرشین بلاگ که نمیدونم دو روزه چرا سر کارمون گذاشته ، مجبورم یک جایی بنویسم و خب اینجا رو از خیلی وقت پیش زیر نظر داشتم . امیدوارم بلایی سر اینجا نیاد و بتونم با خیال راحت به وبلاگ نویسی م ادامه بدم 


قربان شما . مهربان :)

  • مهربان بانو