به رنگ چادرم

Wife / Mom
به رنگ چادرم

علاقمند به کتاب، چای، گل، موسیقی و فیلم
مشتاق رشد و یادگیری

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

دو روزه گوشیم بی هیچ دلیلی خاموش شده و دیگه روشن نمیشه . تا وقتی باباجان خونه ست که گوشیش رو میگیرم و کارهام و انجام میدم . برای وقت هایی هم که نیست اون گوشی اچ‌تی‌سیِ باوفا رو راه انداختم تا حداقل بتونم چک کنم . خلاصه الآن که شدیدا کارم زیاد شده و به گوشی احتیاج دارم این بلا سرش اومد . یک کار جدید شروع کردم . کنار همه ی مشغله هایی که برای خود درست کردم . ولی دوستش دارم. منی که اصلا از عطرها سر در نمیاوردم الآن وارد حوزه‌شون شدم و خیلی مطالب جالبی دارم درموردشون میخونم و منتشر میکنم . دنیای خوب و خوش بویی دارن.

دیروز تولد یک سالگی یه کتاب فروشی های خفن به نام روباه قرمز بود . که برنامه های مختلفی تدارک دیده بودن و یکی از اون برنامه مناسب برای سنین دو سال بود . ساعت 4 شروع میشد تا 5 که ما دیر رسیدیم و برنامه ی این سن تموم شده بود . چند دقیقه بعد برنامه ی گروه سه سال به بالا ها شروع شد . به یکی از فروشنده ها گفتم این برنامه مناسب دو سال هم هست که گفت نه. گفتم خب میمونم اگر دیدم علاقه ای نشون نداد میریم.

خلاصه قصه‌گوی پرانژی نشست و بچه ها رو دور خودش جمع کرد . زینب هم نشست روبروی ایشون. تا شروع کردن به قصه گفتن زینب سراپا گوش شد. حرکاتشون رو تقلید میکرد و هرکاری که میگفتن رو انجام میداد . برای خودم خیلی جالب بود . همه از زینب بزرگتر بودن ولی زینب کاملا باهاشون تعامل داشت و همکاری میکرد. قصه که تموم شد و بچه ها رفتن پیش مامان هاشون خانوم قصه‌گو اومد پیشم و گفت دخترتون کنجکاوتر از بقیه به من نگاه میکرد و این خیلی برام جالب بود . تو خونه زیاد براش کتاب میخونید ؟ گفتم بله . خیلی :) گفت حدس زدم . چون خیلی علاقه نشون میداد و هیجان زیادی داشت. البته این رو هم اضافه کنم که خانوم قصه‌گو جوری قصه خوند که من هم سراپا گوش شدم . خیلی جالب بود برام و من رو تو این فکر فرو برد که دنیای قصه گویی خیلی بزرگ تر از چیزیه که فکرش رو میکردم و دوست دارم حتما یه دوره کلاس برم تا بتونم قصه ها رو با موسیقی و آهنگین برای دست وپاحنایی بخونم . که بدون شک خیلی خیلی براش جذاب تر خواهد بود . 

  • مهربان بانو
بعد از ترخیص از بیمارستان ، دست وپاحنایی به شدت وابسته شده بود . یک ثانیه هم نمیشد از من دور باشه. تا قبل از اون تصمیم گرفته بودم کم کم شروع کنم از شیر بگیرمش که با وجود این داستان و ضعیف شدن و وابسته شدن کلا کنسل شد . یک سال و خورده ای عادت دادنش به تنها تو اتاق خودش خوابیدن یک‌باره از بین رفت و شب ها باید پیش خودمون میخوابید . 
البته من هم اصلا ریسک نمیکردم که بذارم تنها بخوابه چون میترسیدم اون حالت ها ، وحشت هایی که تو بیمارستان پیدا کرده بود ، از خواب با ترس و وحشت پریدن ها دوباره سراغش بیاد و حالت روحی بدی که پیدا کرده بودیم بد تر شه . گفتم حالت روحی بد ، بد برای یک لحظه‌ش بود .
شدیدا عصبی شده بودیم . تحمل زیر صفر . برای من که یک آدم بزرگ بودم بیمارستان تبدیل شده بود به یک دیوانه خانه . طفلک زینب . خدا رو هزار مرتبه شکر که تمام شد اون روزا . دو ماه از داستان بیمارستان میگذره و امشب دومین شبیه که دست وپاحنایی رو دوباره توی تخت‌ش میخوابونم تا دوباره برگرده به عادت قبلیش .
یک نکته ی دیگه اینکه شاید براتون سوال پیش بیاد حالا چه اصراری داری تنها بخوابه ؟ شب هایی که دختر پیش من میخوابه شدیدا بدخواب و بی خواب میشه . میدونه من کنارش خوابیدم و همه ش تقاضای شیر میکنه . تکون میخوره و خودش هم نمیونه قشنگ استراحت کنه . 
ولی تو این مدت سعی کردم به خودم مسلط باشم و دست از بازی کردن برندارم. با همین بازی کردن و بازی درست کردن ها بود که تونستم خودم رو زودتر پیدا کنم . چون میدونستم نیاز اصلی زینب بعد از آغوش پدر و مادر و محبت ، بازی کردنه. 
این روزها هم مشغول خوندن کتابم . جلد پنجم از مجموعه ی " منِ دیگرِ ما " با عنوان "نقش بازی در تربیت" از "محسن عباسی ولدی" . که بنظرم تونستن با قلمی روان به بازی کردن با کودک و فلسفه ی اون بپردازن . 
 
  • مهربان بانو
از آخرین باری که نوشتم فکر کنم پنج ماه میگذره. تو این روزا انفاقای عجیبی افتاد. دست وپاحنایی یک هفته بیمارستان بستری شد. آبجی کوچیکه عقد کرد و باباجان برای اربعین رفت کربلا. ما هم اون مدتی که نبود رفتیم همدان و حسابی غم دوری بابا رو با خرید جبران کردیم. از مریضی زینب بخوام بگم اینکه دست وپاحنایی دچار تب اسهال و استفراغ شده بود. این سه تا رو برای اولین بار با هم میگرفت و ما هم کاملا دست پاچه شده بودیم. نمیدونستیم چرا. چیه. از کجا سر و کله‌ش ‌پیدا شده. ولی هر چی‌ بود خیلی ترسیده بودیم و حسابی دست و پامون رو گم کرده بودیم. حدود شش روز بیمارستان بستری شد. بیمارستان کودکان شهید فهمیده. افتضاح. اعصاب خورد کن. روزهای بد و سخت که هر بار بهش فکر میکنم اعصاب خوردی و گریه به همراه داره.  تمام اون روز ها اگر باباجان نمیومد و بهمون روحیه نمیداد قطعا داغون تر میشدیم و کم میاوردیم.  گ گیری و پیدا نکردن رگ. سوراخ سوراخ کردن بدن بچه و رفتار وحشتناک پرستاران و پرسنل بیمارستان. روز آخر هم خبری از ترخیص‌ نبود ولی دست وپاحنایی بهتر شده بود و باباجان تصمیم گرفت با رضایت خودمون مرخص‌ش کنیم و اگر دوباره اوضاع بد برگشت بریم یک بیمارستان دیگه. که خداروشکر همین که پامون رو گذاشتیم تو خونه روحیه و حال دخترک از این رو به اون رو شد و سریعا بهبود پیدا کرد. 
دوباره خونه ، بازی های جدید ساختنی های جدید و غذاهای جدید. سر خودمون رو گرم کردیم تا اون روزا زودتر برن از یادمون. مسافرت. شمال. همدان. خرید. پارک. رقص. آهنگ. کتاب. جیغ و داد. گل. گلدون. ماهی. سرما. برگ. پاییز. اب‌بازی. ریسه ها. ورزش. بشین پاشو. بازی. بازی. بازی 
آره. انگار داره از یادمون میره. داره از یادمون میره. از اون داستان یک ماه گذشت که دوباره استفراغ میاد سراغ زینب. دوباره گذرمون افتاد به بیمارستان و او آر اس. اما این‌بار تونست یک روزه غول مریضی رو شکست بده. دم شما گرم دخترک‌م. بعدش هم نوبت من شد و کم آوردم و سردرد سرگیجه و ضعف. یک بیمارستان و یک سرم گیر کرده بود تو گلوم که از خجالت‌ش در اومدم. دو سه روزه که دوباره زندگی شیرین شده و روز از نو بازی و شلوغی از نو. خدایاشکرت 
  • مهربان بانو