به رنگ چادرم

Wife / Mom
به رنگ چادرم

علاقمند به کتاب، چای، گل، موسیقی و فیلم
مشتاق رشد و یادگیری

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «"م"» ثبت شده است

سه‌شنبه "م" پیام داد که فردا دوستم داره ناهار میاد پیشمون شما هم با جوجه بیاید . منم پیام دادم باشه میایم . دیگه تا پاشدیم و صبحونه و یه کم کار خونه ، ساعت یک و نیم زدیم بیرون و چند دیقه بعدش رسیدیم به مهمونی. از سر و صدا فهمیدم که مهمون‌ش زود تر از من رسیده. رفتیم بالا و از اون جایی که من اون خانوم رو برای بار اول میدیدم ترجیح دادم بعد از سلام به یک دست دادن ساده رضایت بدیم و ادای دوستای چندین و چند ساله رو در نیاریم که بپریم بغل هم و ماچ و موچ ! خلاصه از اینجا بود که گویا اون خانوم ناراحت شده بود و خب اصلا برام مهم نبود . واقعا نمیتونم الکی یه نفر رو بگیرم بغل و بوسش کنم . اونم برای دیدار اول . رفتیم داخل و دیدم ایشون یه پسر بچه ی 4 ساله ی بعضی وقتا به حرف گوش نکنِ لوس داره ! اسباب بازی ها رو به بچه ها نمیداد و سعی میکرد قلدر بازی در بیاره . میزد . گریه میکرد . مادرش هم هیچی بهش نمیگفت . همه ی این عوامل روی هم باعث شد که حس خیلی خیلی بدی نسبت به ایشون پیدا کنم و اصلا باهاشون هم کلام نشم . بماند که ایشون سن مادر من رو داشتن و ذره ای به اعصاب همایونی فشار نمیاوردن که بچه ی بی تربیت‌شون داره باعث آزار و اذیت بقیه میشه . یکی دوبار هم اومد رد شد از کنار من و من و زد و از اونجایی که دیدم مادرش هیچی نگفت منم بلند گفتم میام میزنمتا :)) بعد دیگه مادر سعی کرد جمع کنه دستِ گلی که پرورش داده رو . گذشت . به زور یکی دو لقمه ناهار خوردم و سریع وسایل‌مون رو جمع کردم و با یک خداحافظی آرامش رو به خودم برگردوندم . تا اینکه دیروز "م" پیام داد دیروز اصلا به دوستم خوش نگذشته و این حرفا. تجربه ی خیلی بدی بود برام و اگر از دیدن یک فرد جدید ناراحت میشدی بهم میگفتی . منم پیام دادم دوست عزیزت خیلی از دماغ فیل افتاده بود و اصلا نظرش برام مهم نیست و اینکه بهش خوش گذشته یا نه هم خیلی بیشتر مهم نیست . هر کس یه اخلاقی داره و من هم در روبرو شدن با افراد جدید و غریبه گارد میکیرم . نمیتونم نقش بازی کنم و الکی قربون صدقه شون برم . مخصوصا این خانوم که از اول خودش مشکل داشت انگار . 
بعد شما فکر کن دیشب آقای پدر اومد گفت پاشید بریم بیرون . خداروشکر خیلی خوش گذشت و خداشاهده وقتی برگشتیم ذره ای از این اتفاقات مضحک یادم نمونده بود الآن کلی به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاد و بتونم بنویسم :)) میخوام بگم داشتن یک آقای پدر و خرید و خرید و خرید :)) همه ی بدی ها رو میشوره و میبره .
  • مهربان بانو

دو شب بین سریال‌مون وقفه انداختیم تا Leon : The Professional و The Edge Of Love  رو ببینیم . لئون جنایی ، درام ، جالب بود و قشنگ . داستان خوبی داشت . اما د اج آف لاو رو به خاطر بازی Cillian Murphy دیدیم که کلا فیلم زیاد به دل‌م ننشت . بعضی از صحنه ها و بازی با نور و رنگ‌ش عالی بود . دیشب میزبان "م" بودیم . خیلی حرف زدیم . "م" گفت راستی این چند سال اصلا عکس های عروسی‌ت رو نشون‌م ندادی . گفتم آخه ما اصلا عروسی نگرفتیم . باورش نمیشد . گفتم باور کن ما عروسی نگرفتیم . من هیچ‌وقت عروسی دوست نداشتم و نخواهم داشت . شاید یک روز که زینب مدرسه بود زد به سرمون و خودمون دوتایی لباس عروس دومادی پوشیدیم و رفتیم آتلیه و این بشه عروسی‌مون . ولی ما هنوز تو دوران عقدیم :)) داستان من و آقای پدر رو نمیدونستن . خاطرات بد و مزخرفی که لحظه به لحظه داشت دوباره برام تداعی میشد . پر از حس های گنگ و کابوس وار . پر از نامهربانی های مداومِ خانواده . پر از طرد شدگی ، تنفر ، لحظه هایی که فکرهای شومی به سرم میزد و هر لحظه امکان داشت دست به کار ناعاقلانه ای بزنم . خداروشکر که گذشت . گذشت که الآن دست و پاحنایی رو بذارم روی پام و هر چند لحظه یک بار صورتم رو از روی مانیتور برگردونم به چشمهای خواب آلودش خیره شم و قربون صدقه ش برم و یه لبخندی که واقعا نمیتونم حس‌ش رو بنویسم نثارم کنه . که روزها رو به عشق دیدن آقای پدر شب کنیم و وقتی میاد همه ی نبودن ها و تنهایی ها جبران میشه .

  • مهربان بانو
الآن ده روزی میشه که وقت نکردم بیام پای لپ‌تاپ تا بنویسم . چرا ؟ چون تا چشمامون رو باز میکردیم یا میرفتیم خونه ی "م" یا "م" اینا میومدن پیش ما :) اومدن "م" خیلی خوب شروع شد . چند روزه انگار یه جواب برای بهونه ی آخه من خیلی تنهام پیدا کردیم . ولی باز میدونم یک موقع که من حوصله‌م سر رفته و به "م" احتیاج دارم نخواهد بود ! خب کار و مشغله تو زندگی هر کسی هست و باید بیشتر حواسم باشه که حوصله م سر نره . خلاصه "م" مثل یک خواهر میمونه برام. یه پسر بچه ی دوساله دارن ، "م.ر" . "م.ر" خیلی دوست داشتنیه ولی بعضی وقتا لپ دست و پاحنایی رو میکشه و ایشون هم میزنن زیر گریه . "م" میگفت که فامیلاشون این بلا ها رو سر "م.ر" در میاوردن و اون حالا یاد گرفته . خودشون هم خیلی سخت شون میشه وقتی "م.ر" این کار رو میکنه ولی هنوز متوجه خوب و بد نیست و من هم همه ش بهش میگم "م" عزیزم ، باور کن ما ناراحت نمیشیم چون بچه الآن نمیدونه داره چکار میکنه . ولی واقعیتش اینه که وقتی زینب میزنه زیر گریه انگار دارن با چنگال پوست‌مو میکنن ! خلاصه که امیدوارم کوچولوها زود تر با هم کنار بیان تا ما بزرگ ترا مجبور نشیم کمتر رفت و آمد کنیم .

این روزها بیشتر این آهنگ رو با خودم زمزمه میکنم . میذارمش اینجا توی کانال
  • مهربان بانو