به رنگ چادرم

Wife / Mom
به رنگ چادرم

علاقمند به کتاب، چای، گل، موسیقی و فیلم
مشتاق رشد و یادگیری

حساب روزها از دستم در رفته. نمیدانم چندوقت پیش بود که دوباره سری به قبرستان دل‌م زدم. که سعی کردم فراموش کنم و خاک کنم تمام لحظه‌هایی که مرده اند را. تمام حرف‌هایی که تاریخ انقضا داشتند و تمام احساساتی که عمرشان تمام شده بود را. با دست‌های خودم چال‌ش کردم، فرصت دادن دوباره برای بازگشت آدم‌هایی که یک روزی تصمیم گرفته بودند بروند. چمدان خاطرات را جمع کرده بودند و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنند، رفتن را انتخاب کرده بودند. حالا من مانده‌ام و یک سنگ قبر. که رویش نوشته‌ام “تمام شد” … گاهی در وجودمان به قبرستانی محتاجیم، برای تمام چیزهایی که درون‌مان می‌میرند.

  • ۱۸ مهر ۰۱ ، ۲۲:۵۸
  • مهربان بانو

در گذر زمان عاداتی متولد میشوند که شاه کلید همه ی قفل هاست. و مطمینی که گذر زمان همه چیز را درست میکند. مثل هدیه ای ست از نوع یک نوزاد تازه متولد شده. که باید مراقب ش باشی. گذر شلاقی زمان، چیز خیلی خوبی ست، آرام و بی رحمانه همه چیز را برمیگرداند سر جایش. راستی اگر زمان گذر نمیکرد چه میشد ؟ ما همه به گدر زمان احتیاج داریم تا با خودمان به صلح برسیم. 

  • ۰۶ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۴۹
  • مهربان بانو

تا من مشغول درس خواندن بودم دیدم مامان آمد، چند تا کارتون برداشت و رفت سراغ کتاب ها. شروع کرد به جمع کردن. میشنیدم هر کدام را که برمیدارد چند صفحه ای هم ورق میزند و میخواند. با صدای بلند گفت چه کتاب های خوبی دارند بچه ها. گفتم تک تک شان را با کلی وسواس انتخاب کرده ام. آخر همان اوایل از یک کتاب کلی ضربه خوردیم. نی نی داد میزنه میگه من غذا نمیخوام ! نی نی قهر میکنه ! کلا همین نی نی داشت بزرگه را به قهقرا میبرد ! همان موقع بود که فهمیدم هر کتابی هم خوب نیست. رسید به کتاب های خودم. گفت همه اینها را خواندی ؟ گفتم همه را. پرسیدم به نظرت کتاب خانه را کجای خانه جدید بگذاریم ؟ گفت هرجا که دوست داری. شاید کنار پنجره را دوست دارم. که عصرها با یک لیوان چای در دست بنشینم روی مبل و در حالی که برگ های درخت داخل کوچه با نسیم عصرگاهی میرقصند، من برای گنجشک ها شعر بخوانم. یا سلوک را. یا من او را. یا قیدار را. یا جای خالی سلوچ را. نه، یک عاشقانه ی آرام را میخوانم. میگویم این کتاب را دوتایی با هم خریدیم. و وقتی خیلی از هم دور بودیم، هر شب چند صفحه ازش را میخواندیم. راستی تو میدانی گنجشک ها چه کتاب هایی را دوست دارند ؟ 

  • ۰۲ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۳
  • مهربان بانو

چند روز دیگر تا اسباب کشی نمانده. روز به روز به جمع کردن وسیله ها بیشتر نزدیک میشوم. به هرکس میگویم که عاشق اسباب کشی هستم میگوید دیوانه ای ؟!

اسباب کشی و رفتن به خانه ی جدید را دوست دارم. از اولین روزی که وارد این خانه شدیم هفت سال میگذرد. آنموقع فقط خودمان دو تا بودیم. کارتون های خالی را از بالای کمد پایین آوردم. هر روز با بچه ها کمی از وسیله ها را جمع میکنم و خیلی بیشترشان را دور میریزیم ! آن بیهوده ها را. که الکی فضا را اشغال کرده بودند. جمع کردن شکستنی ها را گذاشتم برای وقتی که مامان آمد. که با هم روزنامه ها را بپیچیم دور کاسه ها و لیوان ها و شاید این وسط یک خبر یا یک جمله ی جالب هم خوانده باشیم. قاتل زنجیره ای دستگیر شد ! قانون جدید مجلس درباره ی حجاب اجباری ! برخورد با راننده ی ون گشت ارشاد ! تحریم های جدید علیه ایران ! سفر پوتین به ایران ! آخ وطن م ...

میرسیم به ظرف هایی که در سال شاید یکی دوبار بیشتر استفاده نشده اند ! همان هایی که برای فامیل های رودربایستی دار خریده بودیم. همان فامیل هایی که یک لبخند الکی تحویل شان میدهی و به دروغ میگویی که چقدر از دیدن شان خوشحال شده ای ! تو داری در ذهنت نقشه ی قتل همان فامیل ها را میکشی که یکهو صدای مامان که میگوید: تا اسباب های خانه ی جدید را چیدیم زنگ بزنیم دعوت شان کنیم ! رشته ی افکارت را پنبه میکند...

  • ۳۱ تیر ۰۱ ، ۱۷:۲۸
  • مهربان بانو

و چیزهایی هست که نمیدانی ...

  • ۲۸ تیر ۰۱ ، ۱۲:۳۸
  • مهربان بانو

میگیرمشون تو بغلم. انگشت هام رو میبرم لای موهاشون و نوازش شون میکنم. آروم در گوش شون میگم : میدونی مامان چقدر دوستت داره ؟ بزرگه میگه آره. چقدر ؟ میگم قد آسمونا. قد کهکشونا. اندازه ی هرچی ستاره که تو آسمونه. اندازه ی تموم کفشدوزک های دنیا. کوچیکه میگه نه. میگم خیلی. به اندازه همه ی اسباب بازی های صورتی. همه ی کش ها و گیره های صورتی. همه ی مدادرنگی های صورتی توی دنیا. همه ی لباس های صورتی. بوس شون میکنم. دوباره تو گوش شون میگم میدونید من عاشق تونم ؟ کم کم چشماشون رو میبندن. محکم تر میگیرم شون تو بغل. میگم تا ته دنیا باهاتونم. هرچی بشه من هستم. هر جا برید مامان پشت سرتونه. دیگه خوابیدن و من دارم مثل هر شب به صدای نفس هاشون گوش میدم. مثل دیونه ها دولا میشم و گوشم رو میذارم روی قفسه سینه شون تا صدای قلب شون  رو واضح تر بشنوم. چشمام رو میبندم و گوش میکنم ... حالا ترس میاد و کل وجودم رو میگیره. ترس از روزی که فاصله ی قلب من با قلب دخترا بیشتر از الآن باشه. خیلی بیشتر. شاید از روزی میترسم که دیگه صدای قلب منی وجود نداشته باشه... حالا خیال میکنم که یه کفشدوزک شدم و یک روز بزرگه من رو توی باغ لابه لا ی گل ها پیدا میکنه. یا یک گیره ی صورتی که کوچیکه تو ویترین مغازه دیده و دلش رو برده. میره گیره رو میخره و میزنه به زلفاش ... دیگه کم کم دارن پلک های منم سنگین میشن...

  • ۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۱:۵۴
  • مهربان بانو

نوشته ها رو بالا و پایین میکردم. سرسری میخوندمشون. نظرم به یکی جلب شد. نوشته بود حوصله کن، آنچه برای تو آفریده شده را از دست نخواهی داد. حوصله کن. یا باد می آید و ابرها خواهند رفت یا شاید کرامتی شد و باران آمد. و من این روزها عمیقا این جمله را زندگی میکنم. حوصله کردم و نمیدانم حالا ابرها کنار رفته اند یا دارد باران می بارد. اما هرچه هست خوب است. دل نشین است. دوست داشتنی. مثل آغوشی گرم که مرا در برگرفته. مثل بوسه ای روی پیشانی ام...

  • ۲۶ تیر ۰۱ ، ۱۵:۰۶
  • مهربان بانو

زنگ زدم بهش گفتم من سه شنبه امتحان دارم و نگران بچه هام. دیدم ساعت دو صبح گوشی م داره زنگ میخوره. میگه در و باز کن. حالا پیش بچه هاست، من هدفون و گذاشتم و دارم آهنگ مورد علاقه م رو گوش میدم. چای میخورم و غرق رویاهام شدم ...

  • ۲۶ تیر ۰۱ ، ۱۲:۳۴
  • مهربان بانو

یک جایی از آهنگ میگه : انا ما عندی حل ... یعنی اما هیچ چاره‌ای ندارم ...

  • ۲۱ تیر ۰۱ ، ۱۷:۵۷
  • مهربان بانو

امتحان دارم. صدای غذا درست کردن مامان از تو آشپزخونه میاد. بوی پیازداغ. هر نیم ساعت چای و خوراکی بیرام میاره. میگه بخور داری درس میخونی. من و برد به چند سال پیش که برای کنکور درس میخوندم. خیلی وقت بود حضورش رو کنارم حس نکرده بودم. بیشتر از 10 سال ...

  • ۱۹ تیر ۰۱ ، ۱۲:۳۷
  • مهربان بانو

فَهَبْنِی یَا إِلهِی وَسَیِّدِی وَمَوْلاَیَ وَرَبِّی، صَبَرْتُ عَلَىٰ عَذَابِکَ، فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَىٰ فِرَاقِکَ ؛

یعنی:اى معبود و سرور و مولا و پروردگارم ! بر فرض بر عذابت شکیبایى ورزم ، ولى بر فراقت چگونه صبر کنم ؟ 

 

هیچ توضیحی لازم نداره. محبوب‌م ، گیریم که بر عذاب‌ت صبر کردم، چگونه دوری‌ات را تحمل کنم؟

  • ۱۸ تیر ۰۱ ، ۱۵:۲۳
  • مهربان بانو

یک روز صبح عاشق شدم. عاشق آن یک تار موی سفیدی که لابلای موهایم بعد از شستن صورت م در آینه دیدم. 

  • ۱۵ تیر ۰۱ ، ۰۸:۰۵
  • مهربان بانو

تبریکِ تولد فقط اونجا که بهم میگه : تو که خودت نوری، پس الحمدالله الذی خلق نور...

برای خودم نور آرزو میکنم. پر نور شدن دوباره ی چراغ دلم. تولد دوباره ی رویاهایی که در سر دارم. رویاهایی همانقدر بزرگ و زیبا با هوای شوق در سرم. گرفتن دست های تو و دخترها و غرق شدن در شادی. باور کن این جشن ها و سرور ها بهانه ای ست برای بیشتر عاشق بودن. برای بیشتر خندیدن. برای بیشتر لذت بردن از لحظه ها.

 

  • ۱۳ تیر ۰۱ ، ۱۲:۳۷
  • مهربان بانو

تا به حال شده با اقیانوس روبرو بشی در حالی که هیچ تصوری ازش نداشتی ؟ حتی شنا کردن هم بلد نبودی اما ... شیرجه زدی تو آب 

  • ۱۰ تیر ۰۱ ، ۲۲:۱۱
  • مهربان بانو

خسته از یک روز عجیب و جالب. میدانم یکی از همین هزاران خانه ی این شهر بزرگ روزی خانه ی ما خواهد بود اما باید بگردیم تا پیدایش کنیم. بعد تر دیوارهایش را زرد و آبی میکنم.موسیقی را مشت مشت در خانه میپاشم. مینشینم پشت پنجره ی بهار و کنار چای کتاب و گل هایم محو تماشای آسمان میشوم. تابستان پرده را کنار میزنم تا از نوری که روی فرش می افتد جان بگیرم. بعد بوی باران و خاک را در پاییز نفس میکشم. خانه بوی نارنگی می دهد. بوی قورمه سبزی. بوی عطر تو. که هنوز که هنوز است میدانم و میدانی که هیچ جایی مثل آغوشت برای من خانه نمیشود.

بشنوید.

  • ۰۵ تیر ۰۱ ، ۰۷:۰۶
  • مهربان بانو