چند روز دیگر تا اسباب کشی نمانده. روز به روز به جمع کردن وسیله ها بیشتر نزدیک میشوم. به هرکس میگویم که عاشق اسباب کشی هستم میگوید دیوانه ای ؟!
اسباب کشی و رفتن به خانه ی جدید را دوست دارم. از اولین روزی که وارد این خانه شدیم هفت سال میگذرد. آنموقع فقط خودمان دو تا بودیم. کارتون های خالی را از بالای کمد پایین آوردم. هر روز با بچه ها کمی از وسیله ها را جمع میکنم و خیلی بیشترشان را دور میریزیم ! آن بیهوده ها را. که الکی فضا را اشغال کرده بودند. جمع کردن شکستنی ها را گذاشتم برای وقتی که مامان آمد. که با هم روزنامه ها را بپیچیم دور کاسه ها و لیوان ها و شاید این وسط یک خبر یا یک جمله ی جالب هم خوانده باشیم. قاتل زنجیره ای دستگیر شد ! قانون جدید مجلس درباره ی حجاب اجباری ! برخورد با راننده ی ون گشت ارشاد ! تحریم های جدید علیه ایران ! سفر پوتین به ایران ! آخ وطن م ...
میرسیم به ظرف هایی که در سال شاید یکی دوبار بیشتر استفاده نشده اند ! همان هایی که برای فامیل های رودربایستی دار خریده بودیم. همان فامیل هایی که یک لبخند الکی تحویل شان میدهی و به دروغ میگویی که چقدر از دیدن شان خوشحال شده ای ! تو داری در ذهنت نقشه ی قتل همان فامیل ها را میکشی که یکهو صدای مامان که میگوید: تا اسباب های خانه ی جدید را چیدیم زنگ بزنیم دعوت شان کنیم ! رشته ی افکارت را پنبه میکند...