کودکِ دورنِ تقریبا ناامیدم
داشتم ناهار میخوردم که کنترل تلویزیون رو برداشتم و داشتم بین شبکه ها میگشتم که رسیدم به شبکه ی سلامت و دکتر علی باباییزاد. از خیلی قبل تر هم با آقای پدر برنامه های ایشون رو نگاه میکردیم . موضوع برنامه پیشنویس های زندگی بود. شخصی از قله بالا میرود و هنگامی که به فتح قله نزدیک میشود آن را رها کرده و برمیگردد . آیا این عبارت گوشه ای از زندگی شماست ؟ بله . این تصویر گوشه ای از زندگی من بود و هست . من از نوجوانی بر اساس هیجاناتی که داشتم همیشه دوست داشتم کار های مختلفی رو امتحان کنم . ورزش های مختلفی رو یادبگیرم . زبان های گوناگون . رشته های درسی مختلف . در همه ی این ها من یک روند تقریبی رو طی میکردم . تقریبا تا قسمتی از مسیر رو میرفتم و هنگامی که داشتم به پیروزی نزدیک میشدم تا یکباره رهاشون میکردم . همیشه هم ضربه ی روحی بدی میخوردم . انگار یک چیزی از درون نمیذاشت من موفق بشم . انگار داشتم افرادی رو راضی نگه میداشتم با این شکست هام. تکواندو جودو کونگ فو والیبال بدمینتون بدنسازی ، انگلیسی فرانسه ، ریاضی فیزیک تجربی هنر ، سه تار دف تنبک ، ... دوست داشتنی های من بودند که هیچ وقت نشد تا قله برسونمشون . مهار موفق نباش . کودک درونم هیچ وقت نمیتونست موفقیت من رو ببینه . اهداف من بزرگ بود . مثل ماهی . ماهی های بزرگ و قشنگی که ته اقیانوس بودن و این مشکل "من" بود که نمیتونستم از محدوده ی امنم بیرون بیام . ولی "من" سعی میکرد دنبال ماهی های کوچیک و اهداف خیلی کوچیک تر بگرده . برنامه ریزی نداشتم و یا اگر داشتم مناسب نبود. هوشمندانه نبود . یک نفر همیشه به من میگفت " تو نمیتونی " ، " برو از بقیه یاد بگیر " ، " بقیه رو ببین " جملات آشنایی که یادم اومد همیشه یک نفر اون ها رو داره داخل مغز من میکنه . یک نفر خیلی نزدیک به من که میتونست الآن عامل تمام موفقیت هام باشه . ولی شد دلیل تمام شکست هام . حرف های سرد از جنس "مقایسه کردن" . مقایسه کردن من با تمام دخترهای شکست خورده ی فامیل . سرکوب هایی که هیچ وقت فراموش نمیکنم . جملات سردی که باعث روندن من از خانواده شد . " تو قوی نیستی " ، این جمله رو بارها و بارها شنیدم و مثل میخ داخل سنگ وجودم فرو رفت که من نمیتونم چون قوی نیستم . مقایسه نکنید . شما رو به هر کسی که میپرستید کودکانتون رو با کسی مقایسه نکنید . سرکوب نزنید حتی شده اگر بعدش خواستید معذرت خواهی کنید . آینده و لحظه به لحظه ی زندگی فرزندتون و شما به اتش کشیده میشه بدون اینکه خبر داشته باشید . برم ناهارم رو بخورم که یخ کرد !