به رنگ چادرم

Wife / Mom
به رنگ چادرم

علاقمند به کتاب، چای، گل، موسیقی و فیلم
مشتاق رشد و یادگیری

میترسم

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۰۴ ب.ظ
یک روز تعطیلی بین هفته رو بهونه کردیم ، چمدون رو جمع کردیم و رفتیم همدان . دو روزی موندیم و برگشتیم . قرار شد مادرشوهر جان بعد از اینکه خونه ی خودشون رو برای عید گل انداختن ، بیان کمک من و بیفتیم به جون خونه . پنجشنبه با دست و پاحنایی تولد "ف" دعوت بودیم . داشتیم برمیگشتیم که مامان "ف"گفت میخوایم بیایم خونه‌تون . خواستی دعوت کنی پنج شمبه نباشه فقط . ما جمعه میتونیم بیایم. گفتم قدمتون روی چشم . احتمالا برای همین جمعه دعوت‌شون کنم . تا رسیدم خونه زنگ زدم "ن" و گفتم دستم به دامنت ، به اون دوستت که غذاهای خوشمزه درست کرده بود برای مهمونیت بگو من برای جمعه چنتا غذا و دسر و سالاد میخوام ! بقیه ش رو هم خودم درست میکنم . تا امروز و فردا هم زنگ بزنم دعوت کنم مهمون ها رو . 
چند روزه دل‌شوره دارم . نمیدونم . میترسم . میترسم اتفاقی که فکر میکنم داره میفته افتاده باشه و من دیگه کاری از دستم برنیاد برای اینکه جلوش رو بگیرم . قرار بود از همدان که برمیگردیم بریم و پیگیری کنیم و حل‌ش کنیم . ولی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و انگار از یادمون رفته . ولی امروز دوباره به آقای پدر یادآوری میکنم . از چند نفر پرسیدم و هرکدوم جواب هایی دادن که به درد من نمیخورد . خلاصه الآن واقعا توانایی برخورد با اون اتفاق رو ندارم . خدایا خیلی بیشتر از قبل هوام رو داشته باش ...
  • ۹۶/۱۲/۰۵
  • مهربان بانو

مهربان بانو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی